«… من منتظر یه معجزه هستم. یه معجزه که من رو خوب کنه. یه معجزه که بتونم مثل بقیه زندگی کنم. شاید من هم بتونم با همون چیزهایی خوشحال بشم که همه خوشحال میشن…
چقدر با اندازهی فکرهای دیگرون، خودم رو محدود کردم!…
زمان رو حس نمیکنم. شاید به خاطر عنصر ثایت بیاسمی که در منه و زمان بهش دسترسی نداره، همهچیز در من رسوب کرده….
زمان بر من نمیگذره. حساش نمیکنم. چطوری باید حساش کرد؟…
شاید اگه عاشق بودم، یه رشتهی دیگه میخوندم، یه کار دیگه میکردم!
شاید عاشق هستم اما فقط بهش فکر نکردم! شاید عاشقم؛ عاشقی که زمان رو حس نمیکنه.
همسنهای من چند تا بجه دارند. موهاشون رنگ شده. به زندگی غر میزنند. از هیچکدومشون نشنیدم که عاشق باشند. دربارهی عشق حرف نمیزنند. ..
نصف یخچال در تملک قرصهای منه. من دربارهی عشق حرف میزنم؛ دنبال یه بهونه میگردم که بشه به عشق نسبت داد.
زمان برای من نمیگذره. اینکه ایراد نیست. اگه زمان رو حس نکنم، زندگی رو از دست میدم؟…»
برگرفته از «پرچینی برای اقاقیا»
نوشتهی خانم مرجان ریاحی
نشر مرکز – 1387