حتی ذرهای از حرفهای آن روزم یادم نیست. حتی جرئت نمیکردم به صورتش نگاه کنم. چند عابر نگاه چپی به ما کردند. هرچه بلد بودم گفتم.
در تمام مدت، نگاهش به زمین بود. کفشهای بیپاشنهی خاکستری پایش بود.
فقط یک جمله از حرفهایم یادم است که مدام آن را تکرار میکردم که اگر سیاوش را دوست دارد، به خاطر او هم که شده، برود. آبروی هر دوشان در خطر است. این را هم به این علت یادم مانده که وقتی گفتم اگر سیاوش را دوست دارد، تکانی خورد.
تنها همان لحظه بود که جرئت کردم به چشمهایش نگاه کنم.
نم اشکی از گوشهی چشمهای خاکستریاش جاری بود. طرهای از موهای طلاییاش از زیر روسری سفیدش بیرون زده بود. بغض کرده بود. فهمیدم میخواهد چیزی بگوید.
سکوت کردم. دوباره پاهایش را نگاه کردم. صدا در گلویش شکست:
– پسرعمو! بهش بگویید هرچه او بگوید.
تا آن لحظه بیشتر از آنچه میتوانستم تصور کنم، خودم را نزدیک به او حس میکردم. اما انگار ناغافل سرم خورد به جایی. فهمیدم هر چه بکنم، باز هم سیاوش بینمان است.
حرفش را که زد، رفت. سرش همچنان پایین بود و باد در چادرش میپیچید.طرح اندامش مثل شبحی از من دور شد.
به طرف خانه برگشتم. نزدیک بود گریه کنم….
به اطاق رفتم. رنگ زردِ پریدهشدهی کرکره جلوی چشمهایم آمد. آن را بستم تا نه حیاط را ببینم و نه ایوان را.
هر دو کتفام درد گرفته بود. دو دستم مثل چوب از دو طرف ولو شده بودند. زانوهایم سست شد. دراز کشیدم…
برگرفته از رمان «پاگرد»
نوشتهی آقای محمدحسن شهسواری
نشر افق – چاپ دوم – 1386
مرسی که زحمت میکشید و کتاب هابی که به نظرتون خوب میاد رو معرفی میکنید
[پاسخ]
این خوبه که کتاب معرفی می کنی (لبخند)
[پاسخ]