امروز یکی از دوستان که یادداشت قبلی من را دیده بود و ظاهراً دلش هم بدجوری گرفته بود، آمد پیشم و ضمن تایید این عبارت که «زندگی خیلی گه است»، بیمقدمه پرسید: «دوست داشتی الان چهکاره بودی؟»
داشتم به همین موضوع فکر میکردم که واقعاً الان دوست داشتم «چهکاره» بودم که این دوستمان آهی کشید و ادامه داد:
«دوست داشتم صاحب یک مجتمع صنعتی دامداری و مرغداری بودم.
وقتی از دور، سوار بر بنز قدیمی وارد جادهی خاکی منتهی به مجتمع خودم میشدم، با دیدن رد گرد و خاک همه فریاد میزدند: «حاجی اومد- حاجی اومد- زود جمع کنید برین سر کارتون…»
آن وقت در بزرگ آهنی مجتمع را باز میکردند و من در کنار دفتر مرغداری پارک میکردم.
مشاور امینی هم به نام «رجبعلی» داشتم که تا دم در ماشین میآمد و تعظیم عرض میکرد و گزارش روز قبل از وضعیت کار را در حینی که به دفترم میرفتم به من ارائه میداد.
در میان حرکاتاش، نگاهی هم به دربان میکرد با این مضمون که صبحانهی من را هم آماده کنند.
معمولاً صبحانه را در دفترم میخوردم.
حالا یک ساعتی است که در دفترم هستم و صبحانه را هم خوردهام. بعد لباس کارم (شامل روپوش مخصوص با چکمهی بلند) را میپوشیدم و برای سرکشی به محوطهی نگهداری مرغها و گاوها میرفتم.
حدود یک ساعتی مشغول این کار بودم و با مسئولان مربوطه مشورت میکردم.
ساعت 10 با دامپزشک مجتمع قرار کاری در دفتر خودم داشتم و رجبعلی این موضوع را به من یادآوری میکند.
میروم دفتر و به رجبعلی میگویم به «…» زنگ بزند که ناهار را پیش «…» میروم.
اما این «…» کیست؟ بعداً خواهم گفت.
جلسه با دامپزشک حدود نیم ساعت طول میکشد و گزارش او را از وضعیت دامها و ماکیان مجتمع، استماع میکنم و خوشبختانه مورد حادی دیده نشده است.
چک حقالزحمهی دامپزشک را برایش میکشم و میدهم دستاش. تشکری میکند و میرود.
داشتم در مورد «…» میگفتم.
میتواند یکی از دخترهای دهات اطراف مجتمع باشد که من او را نشاندهام.
حالا ساعت نزدیک یازده است.
از جاساز دفترم، بطری مشروب را درمیآورم و دو تا پیک کوچک میزنم. کمی سر حال میآیم.
از دفتر تا خانهی «…» حدود یک ربع با ماشین راه است.
موبایلم را دست رجبعلی میدهم که اگر خانمام یا هرکس دیگری زنگ زد، بگوید که حاجی رفته فرمانداری یا بخشداری برای جلسه.
ساعت یازده و ربع زنگ در خانه را میزنم.
«…» با شتاب و خوشآمدگویان، در حیاط را باز میکند تا ماشین را بیاورم داخل.
ناهار قرمه سبزی بار کرده با زرشکپلو و مرغ خیلی چرب.
روی ایوان خانهی روستایی، از این متکاهای سوسیسی چند تا روی هم گذاشته و در کنار آن منقل را برپا میکند.
وافور را خودش گرم میکند و دستام میدهد. سه بست بیشتر نمیکشم. وافور آدم را زمینگیر میکند.
ناهار را میخورم. قیلولهای نیمساعته میکنم و بلند میشوم.
احتمالاً چیزهای دیگری هم بلند میشود و من را تا ساعت چهار مشغول خودش نگه میدارد!!
ساعت 5 در دفترم هستم. زنگی به منزل میزنم و احوالپرسی میکنم. اظهار خستگی میکنم از کار زیاد
میگویم اگر کاری ندارند، امشب دامپزشک میآید برای زایمان دو تا از گاوها و من باید حتماً حضور داشته باشم.
در صورت موافقت منزل، تا غروب توی مجتمع میمانم و شب را با «…» سر میکنم و اگر حالی برایم باقی مانده باشد که چه بهتر!!!
فردا نزدیک ظهر به منزل زنگ میزنم و میگویم ناهار را با آنها میخورم.
حتما منزلیها خیلی خوشحال میشوند که پس از دو روز کاری سخت!! میتوانند به من محبت کنند و خستگی را از تن درآورند…»
دوستم در ادامه توضیح داد:
«به همین راحتی و خوشی، دو سه روز را سر میکنی. بقیهی روزها هم مثل همینها خواهد بود…»
هاج و واج داشتم نگاهش میکرد که گوشیاش زنگ خورد و رفت سمت دیگری که موبایلش را جواب بدهد.
سلام.
آقا پویا،مطلب جالب و قابل تاملی بود.
یاد اون غزل از حافظ افتادم که میگه:
“من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب!
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند”
و البته بهتره به قول اون ضرب المثل معروف، بگم: خدا خر رو دیدو بهش شاخ نداد.
ببخشیدا.
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ آذر 29ام, 1390 14:49:
سلام خانم زهره گرامی
متاسفانه مشکلی در میان بیشتر ما رواج دارد که نویسنده یا گوینده را بهعنوان مابهازای نوشتههایش تلقی میکنند.
یعنی اگر نویسندهای در داستان خود، ماجرایی از یک رابطهی موازی و خیانتآمیز را روایت میکند، حتماً در زندگی شخصیاش هم همینگونه است و مشابه این روابط را فعالانه دنبال میکند.
در حالی که همهچیز، صرفاً «حدیث نفس» نیست و اصلاً قرار هم نیست باشد.
شما خیالات بد به سر خودت و همکارت راه نده !
باز هم ممنون از کامنت شما.
[پاسخ]
ZOHRE پاسخ در تاريخ آذر 29ام, 1390 15:07:
با سلام
جناب اقای نعمت اللهی
بنده قصد جسارت نداشتم و نظری که دادم به شخصیت داستان بود نه نویسنده محترم داستان.
بنده از آندسته “بیشتر” فرمایش شما نیستم و خوب تفاوت بین خاطره، رویا و داستان را می دانم و نوشته شما را در قالب یک داستان برداشت کردم نه خاطره یا رویای نویسنده آن.
من تقریبا” هر روز مطالب شما را می خوانم و ارادت خاصی به دیدگاههای شما دارم.
امیدوارم سوء تفاهم رفع شده باشد.
[پاسخ]
پویا پاسخ در تاريخ آذر 29ام, 1390 15:20:
سرکار خانم زهره.
اولاً که هیچ سوءتفاهمی در کار نبوده است.
موضوعی را هم که بنده عرض کردم، در قالب استفهامی بود و نه چیزی بیشتر.
این روزها همه قبل از انتشار کامنتهایشان، آن را بررسی و جرح و تعدیل میکنند.
اما اگر بازدیدکنندهی این سایت باشید، حتماً متوجه شدهاید که من ستون کامنتها را همیشه باز نگه میدارم؛ کما اینکه تا حالا هم کم فحش ناموسی نخوردهام.
به بیان دیگر، از همهگونه نظر و کامنت استقبال هم میکنم.
کلاً مشکلی در کامنت شما ندیدم.
باز هم ممنونم که به سایت من سر میزنید.
ارادت
[پاسخ]
آقا یه سوال
مگه بعد از مشروب و تریاک ؛ اصلاً می شه که بلند بشه ؟!!!
[پاسخ]
حسن پاسخ در تاريخ خرداد 19ام, 1391 0:03:
سلام پويا جان
مثل همه نوشته هات قشنگه، اميدوارم زندگي مطابق ميلت باشه.
[پاسخ]