پسرک رفت زیر خاک . ما از گورستان برگشتیم. هر کدام از ما به خانهاش رفت. تنها شدهام. اگرچه بهنظر میرسد حس خوبی باشد، اما وقتی تنها ماندی دیگر به نظر نمیرسد؛ آن هم وقتی از گورستان برگشتهای.
روی کاناپه لم میدهم. پیپام را روشن میکنم. نفسم سنگین میشود.
فکر میکنم که میمیرم و نام من، نشانهای از من، می ماند. میان سنگها گم میشوم. نامام دور از من جایی میماند. مثل همهی نامها. مثل نام همین امروز…
چقدر نامها مجهولند. تن پسر، زخم خورده. خودش مرده. ناماش بر سنگی میماند. یا همان سنگی که شما بعضیتان دیدهاید و بعضیتان ندیدهاید.
توی امامزاده طاهر کرج. جایی آنسوتر از غزاله علیزاده. روی سنگ قبرش نوشته شده «مهدی فرجی».
با اینکه شاعر جوان شهر ما –مهدی فرجی- زنده است. شبها راه میرود و شعر میگوید.
اما بین خودش و اسمی که بر روی سنگ قبرش حک خواهد شد، یا بین خودش و اسماش –یعنی «آن اسمی که در امامزاده طاهر کرج است- … چقدر فاصله است.
سرم دور میزند. حالم هیچ خوب نیست. انگار همهی نامها قلابیاند. اصلاً خوشایندم نیست که پای شما را میان بکشم تا بروید بگردید دنبال خودتان و نام خودتان. بهاندازهی کافی نامها دورم میچرخند…
برگرفته از مجموعهداستان «صبح روز هفتم» نوشتهی آقای محمود ساطع
نشر قصه – 1384