سرهنگ تمام

دلم می‌خواست تمام روز را در اتاقم بگذارنم. حو.صله‌ی بچه‌ها را نداشتم. وقتی دیگران شادند، احساس بدی دارم.

گاهی بدبختی‌های دوستانم را مجسم می‌کنم. مرگ عزیزان‌شان؛ شکست‌شان در عشق، کار، زندگی…

فکر می‌کنم این دخترها باید روزی درد من را تجربه کنند. من معنای عدالت را این‌گونه می‌فهمم. هرچند تصور این عدالت همیشه خجالت‌زده‌ام می‌کند.

از روزی که با مادر حرف زدم، همان اندک آرامش از زندگی‌ام رخت بربسته است. سیزده سال محاکمه‌ی مادر را در دلم عقب انداخته بودم. سیزده سال با خودم کلنجار رفته بودم تا مادر را برای صبر نکردن‌اش ببخشم.

گاهی ساعت‌ها روی کتاب خم می‌شدم و به فکر فرو می‌رفتم. به روزهای سختی می‌اندیشیدم که پدر، مادر را زیر کتک کبود می‌کرد. به دلهره‌ای که همیشه آن دو دندان طلای پدر به جانم می‌انداخت و برای لحظه ای مادر را به خاطر گریز زودهنگامش می‌بخشیدم.

اما چشم‌ام که به ناپدری‌ام می‌افتاد، همه چیز از یادم می‌رفت…

برگرفته از مجموعه‌داستان «سرهنگ تمام»

نوشته‌ی خانم آتوسا افشین‌نوید

نشر چشمه – چاپ اول – 1390

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *