این دلهره‌ها را جدی بگیریم

یادداشت اخیر مزدک نظری در وبلاگ‌اش، چندان زیاد مورد توجه قرار نگرفت و دیده نشد؛ اما به نظرم حاوی نکات نکان‌دهنده‌ای بود که از این حیث جا داشت خیلی بیش‌تر از سوی محافل مطبوعاتی مورد نقد و کاوش قرار می‌گرفت.

مزدک در جایی از یادداشت‌اش می نویسد:

«از شما می ترسم. من از این لبخندهای شما، از مهربانی هایتان، از دستی که به شانه ام می زنید، از بوسه هایتان می ترسم… می دانم که با این حرف ها ناامیدتان می کنم، ولی باید بدانید که چرا گم شده ام، چرا نیستم، چرا از شما می گریزم. صورت تک تک تان را به یاد می آورم و عرق از شقیقه ام راه می گیرد تا زیر گردن، دستم می لرزد و پایم یخ می کند. خراب می شوم…»

مزدک در همین چند سطر، جان‌مایه‌ی اصلی نگاه خودش را پس از آزادی از زندان بیان می‌کند. حتی تا همین‌جا هم کافی بود که بفهمیم مزدک می‌خواهد چه چیزی به ما بگوید.

اما مزدک با تیزهوشی که از یک روزنامه‌نگار حرفه‌ای انتظار می‌رود، در لفافه دنبال این است که رویکر و دلایل خودش را در به‌وجود‌آمدن چنین فضایی تشریح کند. این کار دقیقاً مصداق این است که «یک روزنامه‌نگار، همیشه یک روزنامه‌نگار است و هیچ‌وقت از انجام وظیفه‌ی خود کوتاهی نخواهد کرد».
با هم بخوانیم:

«… مردی که آن شب از زیرزمین بازداشتگاه تا در سلول بردم، جوان بود و ریزه. خوب یادم مانده که کت سیاه و شلوار تنگ پوشیده بود چون با بقیه فرق داشت. آنقدر گرم و به لطف دستم را گرفته بود که آنی دلم خواست دو دستی بازویش را بگیرم و به او تکیه کنم. روی دست یخ کرده ام را مالید و پنهانی اسمم را زمزمه کرد؛ انگار که من را می شناخت.

می لرزیدم، سردم بود و نمی دانم در ذهن ویرانم چه می گذشت. او چه کسی بود؟ آیا دیده بودمش، می شناختمش؟ آیا بعد از آن شب باز با او رو به رو شده ام؟ کسی که در آن حال می خواست کمی، به قدر یک نفس برای غریقی در لجن، کمکم کند… راستش را بگو؛ تو نبودی؟ تویی که داری این نوشته را می خوانی و شاید در فیسبوک زیر لینک این نوشته لایک می زنی. بگو تو بودی؟…»

حالا دیگر مزدک هرآن‌چه را که لازم بوده به ما گفته است…

«.. نه، من دیگر آدم نخواهم شد. دیگر آن آدم شاد و بی خیال سابق نخواهم شد…. فقط می دانم هر چندوقت به خاطره ای مثل این می گیرد و مثل سیم خاردار دستم، دلم، جگرم را خراش می دهد…»

متاسفانه این حس به حدی سنگین و آزادهنده است که مزدک را وادار کرده بگوید:

«… از هر نگاه آشنا، هر صدا و حتی هر بوسه آشنا… بله، از شما می ترسم. از لبخندهای شما، از مهربانی هایتان، از دستی که به شانه ام می زنید، از شما می ترسم و می دانم که با این حرف ها دارم ناامیدتان می کنم؛

اما نمی دانید چه رنجی ست در ترسیدن از عزیزان، در گریختن و پنهان شدن از شما، دوری از شما… باید بگویم دلم برایتان تنگ شده. اینجا، در خلوت هولناکم، مقابل مانیتور نشسته ام و صورت تک تک تان را به یاد می آورم. عرق از شقیقه ام راه می گیرد تا زیر گردن، دستم می لرزد، پایم یخ می کند. و باز خراب می شوم…».

نمی دانم باید چه بگویم. واقعاً رزوگار غریبی است نازنین… افسوس

مطالب مرتبط

  1. از توجه ات ممنونم پویا جان. باید صحبت کنیم. این هفته در خانه جدید مستقر می شوم و می دانی که مثل همیشه عزیزی و در خانه ام به رویت باز است… فدا.

    [پاسخ]

  2. كورى عصا كش كورِ دگر شود!
    شما خودت هر پستى كه ميذارى حداكثر دونفر زيرش نظر ميدن كه يكيشم خودتى اونوقت به يكى ديگه دلدارى ميدى جالبه والّا.

    [پاسخ]

  3. خطاب به ناشناس:
    اگر به گفته شما 2 نفر زیر هر مطلبی که ایشون می نویسند ,نظر میدهند مبنی بر کم مخاطب بودن این سایت نیست بلکه مطالب ایشون ان قدر سنگین وجدیه که هر کسی با معلومات سطحی نمیتونه نظر بده.

    [پاسخ]

    ناشناس پاسخ در تاريخ آذر 8ام, 1391 14:46:

    لابد جز شما چار پنج تا بقيه دنيا همه نفهمند آره منظورت اينه؟
    راستى معمولاً همه زيبا ها زشت از كار در ميان حالا شماهم زشتى؟
    علت سؤالم اينه كه ميخوام ببينم شما واسه چى قاطيه اين عقده ايها شدى شايد شماهم مثل اينايى.

    [پاسخ]

  4. are vase haminam hast ke to roozhaye ekanesh magas par nemizane too salono majbooran bilitasho majany bedano bazam kasy hazer nist biad, man khodam yekisho raftam ke vaghean halam behamkhord o heyfe poole bizaboonam ke haroomesh kardam vase haminam be hame migam chikarast ke digaran mese man zarar nakonan hala shoma harchi mikhayn begin refighashin dige bayadam havasho dashte bashin

    [پاسخ]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *