حافظ خیاوی چهرهی شناختهشده و جوان عرصهی داستان نویسی کشور است.
بخش رقابتی جایزهی سال گذشتهی «روزی روزگاری» شامل سه بخش مجموعه داستان ایرانی، رمان ایرانی و مجموعه داستان و رمان غیرایرانی بود كه به دلیل به حد نصاب نرسیدن تعداد رمان ایرانی در سال ۸۶، این بخش برگزار نشد.
در بخش مجموعه داستان ایرانی سه كتاب لوح تقدیر گرفتند:
آن گوشه دنج سمت چپ/ مهدی ربی/ چشمه
گوساله سرگردان/ مجید قیصری / افق
مردی كه گورش گم شد / حافظ خیاوی / چشمه
از این میان مجموعه داستان مردی كه گورش گم شد نوشته حافظ خیاوی برنده تندیس دومین دوره جایزه ادبی روزی روزگاری شد.
خیاوی متولد اول دیماه سال 1352 در مشكینشهر و در حال حاضر ساكن ارومیه است.
رضا شكراللهی دربارهی خیاوی مینویسد: «… از مجموعهداستان «مردی که گورش گم شد» عطر و آوایی بسیار لذتبخش و تازه به مشام میخورد و به گوش میرسد. کم نیست این که بتوانی با نثری چنین روان و بیتکلف، بیهیچ نمایشی از تکنیکهای ملالانگیز و رایج ادبی این روزها و دور از فضاهای تکساحتی مثل داستانهای موسوم به «آپارتمانی»، داستانهایی بنویسی که هم رنگ ملایمی از بومینگاری دارند، هم لذتِ گمشدهی داستانخوانی را نصیب خواننده میکنند، هم به دلیل رسوخ نگرش انسانشناختی و هستیشناختی نویسنده در لایههای زیرین ماجراهایی گاه بکر و گاه غریب، «جهان داستانی» ویژهای خلق میکنند…»
داستان منتشر نشدهای از او را با نام «دختر باتومخورده» در کتابخانهی بیسانسور سید خوابگرد بخوانید:
=======================
گفتم: «همین جا تشریف داشته باشید، الان صدایش میکنم» و از پلهها آمدم بالا. با لباس راحت رفته بودم پائین؛ شلوار ورزشی و زیر پیراهنی. با آن شلوار کثیف مهدی پاک آبروم رفته بود. خواستم شلوار درست و حسابی بپوشم، روی زیر پیراهنی، پیراهنی بپوشم، تنبلی کردم، نپوشیدم. من از کجا میدانستم که کی آن پائین منتظرم نشسته است. گفتم حتما مثل همیشه، یکی از بچههاست. تعارفی که با آنها نداشتم. وقتی شمارهی اتاق ما از بلندگو بلند شد، گفتند که یکی از اعضای اتاق 309 بیاید پائین، همینجوری که در خوابگاه میچرخیدم، رفتم پایین. اصلا فکرش را هم نمیکردم که همچون کسی آن پائین منتظرم نشسته باشد.
لباس پوشیدم. موهایم را مرتب کردم، به موهایم روغن زدم. دستی به سر و روی کفشم کشیدم و، رفتم پائین. به کسی هم چیزی نگفتم که کجا میروم، با کی میروم. خیلی هم به سرعت لباس پوشیدم. نمیخواستم کسی بپرسد که کجا میروم. به ارسلان هم که خوابیده بود، چیزی نگفتم. بیدارش نکردم تا همه چیز را برایش بگویم، یا حتا ازش اجازه بگیرم؛ گفتم بگذار بخوابد، گفتم بگذار یک بار هم که شده ما هم نامردی کنیم.
رفتم پایین. مرا که دید از پلهها میآیم پائین، بلند شد. جلوش ایستادم. گفتم برویم. با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «چرا ایستادهاید؟ مگر نگفتید که بروم و صدایش کنم؟» لبخند زد. آمدیم بیرون. گفت: «آدم شوخی هستید؟» گفتم حالا کجایش را دیدهاید. گفتم: «کدام وری برویم، برویم بالا، یا برویم پائین؟» با دستم بالا و پائین خیابان را نشان دادم. گفت که برویم بالا، خلوتتر است. راه افتادیم.
همان مانتویش را پوشیده بود، سفید. روسری سبزی هم سرش بود. روسریاش کوچک بود، اندازهی یک دستمال. موهای گردنش پیدا بود، نرم و طلائی. خیلی دلم میخواست کسی مرا با او ببیند. هیچ بدم نمیآمد که یک آشنایی مرا با او ببیند، ببیند که من با کی راه میروم. تا به حال با دختری به خوشگلی او راه نرفته بودم. پسرها و مردهایی که از کنارمان میگذشتند، نگاهش میکردند، بعضی از پیرمردها هم نگاه میکردند. از صورتش شروع میکردند به دیدزدن تا پاهایش. بعضیها هم فقط پاهایش را نگاه میکردند؛ سفیدی پاچههایش را که از شلوار کوتاهش بیرون مانده بود. خیلی کیف میکردم. همه به او نگاه میکردند و من کیف میکردم. همه او را نگاه میکردند، تماشا می کردند، به من حسودی میکردند و من کیف میکردم.
خیلی حرف نمیزدیم. مانده بودیم که چهطوری شروع کنیم. اگر حرفی هم میزدیم، خیلی کش نمیدادیم، نمیتوانستیم کش بدهیم، هم او، هم من. هر چیزی که از همدیگر میپرسیدیم، خیلی کوتاه جواب میدادیم.
گفت: «تو، آن شب چرا نیامده بودی پائین؟»
گفتم: «در خوابگاه را بسته بودند، نمیشد بیایم پائین.»
گفت: «خوب از همان اول میآمدی پائین، میماندی و نمیرفتی بالا.»
گفتم من خواب بودم، آن شب خسته بودم، زود رفتم، گرفتم خوابیدم؛ سر و صدایی آمد، میشنیدم که ماشینها دارند بوق میزنند، خیلی هم بوق میزنند، گفتم حتما عروس میبرند، نه یکی دو تا، که چند تا عروس میبرند. گفتم حتما شب تولدی، عیدی، چیزیست که همه عروسی راه انداختهاند این شب. خسته بودم، خوابیدم. خوابم نمیبرد، سر و صدا نمیگذاشت، ولی بلند هم نمیشدم. مهدی آمد و بیدارم کرد. گفت، بلند شو، چرا خوابیدی، پتو را کشید کنار، گفت بیا کنار پنجره، ببین چه خبر است، دارند انقلاب میکنند، مردم دوباره ریختهاند خیابان، ولی این دفعه نه پیاده، سوار ماشینهاشان شدهاند، شعار هم نمیدهند، بوق میزنند….
….هر چند قدمی که میرفتیم بازویم به بازویش میخورد، بازویش نرم بود. تنش بو میداد، بوی خوبی میداد. عطر خوبی زده بود، بوی درخت میداد، بوی صحرا، بوی علف. صورتش را خوب نمیدیدم، فقط نصف صورتش را خوب میتوانستم ببینم. گفتم جایی بنشینیم. اگر مینشستیم، خوب میدیدماش. گفت: «کجا؟» گفتم، همین نزدیکیها، یک پارک هست، پارک کوچکیست، برویم آنجا. گفت: «باشد». به اولین نیمکت که رسیدیم، گفت همین جا خوب است. گفتم: «نه»، گفتم نزدیک خیابان است، سر و صدا زیاد است، برویم جای دیگری بنشینیم. میخواستم رو به روی هم بنشینیم، تا همهی صورتش را خوب ببینم؛ ابروهای نازکش را (که وسطشان را برداشته بود)، چشمهای عسلیاش را (که وقتی نور میافتاد، سبز میشد) و چال روی گونههایش را (وقتی که میخندید).
زیاد میخندید. خوشخنده بود. با دهان باز میخندید. مثل بعضیها الکی ادای خندیدن در نمیآورد یا کلاس نمیگذاشت و جلوی خندهاش را نمیگرفت. دهانش را باز میکرد و دندانهای سفید سفیدش برق میزد. چند نفری که آن دور و اطراف بودند، به صدای خندهاش بر میگشتند و ما را نگاه میکردند. وقتی دیدم که چه خوب میخندد، چند جوک دیگر هم گفتم. باز خندید. جوکها همه جدید بودند و هیچکدامشان را نشنیده بود، دوتایش را هم خودم ساخته بودم. کارمان همین بود؛ شبها تا دیروقت بیدار میماندیم و جوک میساختیم. چرت و پرت میگفتیم و از هر چیزی حرف میزدیم. بیشتر هم دربارهی دخترها حرف میزدیم. مهدی هم خوب جوک میساخت، جوکهای مهدی بیشترشان بومی بود، دربارهی شهرشان بود. تازه خیلی از جوکهایی را که بلد بودم، یا خودم ساخته بودم، نگفتم؛ نمیشد بگویم، رویم نمیشد.
دو آرنجش را گذاشته بود روی خانههای شطرنجی روی میز و چانهاش را گذاشته بود روی دستهایش. گفتیم و خندیدیم، بیشتر هم من میگفتم و او میخندید. خندهها که تمام شد، شروع کرد به حرف زدن. دستهایش را از زیر چانهاش برداشته بود و تکان میداد. دستهایش که بالا میرفت، آستین مانتویش میآمد پائین، ساعد قشنگ و خوشتراشاش دیده میشد. کرکهای نرم و طلائی ساعدش دیده میشد. جدی که حرف میزد، اخم میکرد. تند تند حرف میزد، بد و بیراه میگفت. انگشتهای باریکش را نشانه میگرفت و میگفت: «آزادی». سرخ میشد ـ بیشتر، لپهایش سرخ میشد ـ میگفت: «استبداد». موهای سیاهی را که روی چشمش میریخت میزد کنار، یا میبرد زیر روسری و از دموکراسی حرف میزد.
چشمهای عسلی ـ سبزش را میدوخت به چشمهای من، بازی میداد، میبرد بالا، به سوی شاخههای بیدی که تا سر ما پائین آمده بود، یا میانداخت روی خانههای شطرنج، روی کیف سفیدش و از قانون و حق انسان حرف میزد. از من پرسید: «تو اصلا آن شب فهمیدی که چرا مرا زدند؟» تو هم نگفت، گفت شما. نمیخواستم چیزی از من بپرسد، دوست داشتم حرف بزند؛ حرف که میزد داغ میشد، گونههایش قرمز میشد، قشنگ میشد.
گفتم: «من نشنیدم که شما چی به آنها گفتی، من فقط صدای داد و بیداد شنیدم، با یک خانم از عرض خیابان رد میشدی.»
گفت: «مامانم بود.»
گفتم: «از خیابان که رد میشدی، چیزی گفتی، آنها سرتان داد زدند، آنها سه نفر بودند، هر سه چاق بودند، کت و کلفت بودند؛ یکی گفت: «برو گم شو، آشغال!» تو برگشتی، چیزی گفتی و لگدی پراندی، خورد به یکی از آن سه نفر، نفهمیدم به کدام یکی، شاید هم به هیچکدام نخورد.»
گفت: «خورد.»
گفتم: «تاریک بود، من از آن بالا خوب نمیدیدم. بعد یکی از آنها با باتوم زد به پشتات، شالاپ صدایش پیچید، ما همه شنیدیم. من دلم سوخت، عصبانی شدم، کاری هم نمیتوانستم بکنم، خیلی سخت است جلوی چشم یک مرد زنی را کتک بزنند، کمتر کسی تحمل میکند.»
نگاه میکرد به من. چشمهایش خیس شده بود. خیلی قشنگ شده بود. داشت گریهاش میگرفت، ولی جلوی خودش را گرفته بود. بالاخره هم نتوانست و، یک قطره از دستش در رفت و، غلطید روی صورتش. سرم را انداختم پایین، گفتم شاید خوشاش نیاید گریه کردنش را ببینم. گفت: «من را نگاه کن.» سرم را بالا آوردم. باز گریه کرده بود. چند قطرهی دیگر اشک ریخته بود.
گفت: «تو کار بزرگی کردی.» این بار گفت «تو»، نگفت «شما». بغض کرده بود. صدایش جور خاصی شده بود، مثل صدای هنرپیشهها شده بود. گفت، خوب هم زدیاش، حقاش را گذاشتی کف دستاش. من رسیده بودم آنطرف خیابان، برگشته بودم و نگاه میکردم. دیدم کسی از پنجره سرش را آورد بیرون و بطری را زد توی سرش، خوب هم زد، درست خورد به سرش. یارو افتاد. دلم خنک شد. دیدم که زود چراغها خاموش شد، پنجره بسته شد. ندیدم چند نفر بودید، آنها هم بالا را نگاه کردند، ولی دیگر دیر شده بود. نفهمیدند از کدام پنجره بود. ولی من دیدم، دیدم که از کدام پنجره بود، پنجرهی کدام اتاق بود.
مدتی حرف نزد. فقط نگاه کرد. چشم دوخت به من، به برگهای بید، به درختهایی که دور و برمان بود، چند بچهای که تاب بازی میکردند و مادرهایشان کنار تاب، روی نیمکتها نشسته بودند. من هم حرفی نمیزدم. نگاه میکردم به خورشید که از پشت سرش داشت میرفت پشت خانهها. نگفتم که غروب را تماشا کند؛ که چه غروب قشنگی است. از هوای خوب امروز هم حرفی نزدم که بعد از مدتها آسمان آبی شده است، حتا از باد آرامی که میوزید و موهایش را میریخت روی پیشانیاش و او هی میبرد عقب یا جا میکرد زیر روسری، حرفی نزدم.
گفت: «دانشگاه چه خبر؟ دانشجویان چی کار میکنند؟» گفتم صبح میروند دانشگاه، میروند کلاس، جزوه مینویسند، چرت میزنند، بعد میآیند بیرون، میآیند تو راهروها، تو حیاط. پسرها میروند از دخترها جزوه میگیرند، با دخترها حرف میزنند، بعضیها بیرون قرار میگذارند، میروند سینما، میروند تو سینما مینشینند و بعضی وقتها فیلم هم میبینند. بعد دست در دست هم در کوچههای خلوت راه میروند. بعضی ها هم ازدواج میکنند، بعضیها نمیکنند. بعضیها دلشان میشکند، افسرده میشوند، در عشق شکست میخورند، بعضیها هم خودکشی میکنند.
دوباره خندید. ساکت شد. اخم کرد. جدی که میشد، اخم میکرد. پرسید: «کار سیاسی چی؟ نظرشان دربارهی وضع کشور چیست؟ دربارهی آزادی بیان و دموکراسی چه میگویند؟» گفتم، نمیدانم. میگوید: «مسخرهام نکن، لطفاً، دارم جدی میپرسم، تو که خودت مثلاً مبارزی.» اینها را میگوید و هیچ هم نمیخندد، لبخند هم نمیزند، دارم لجش را درمیآورم. میگویم: «من مبارزم؟» میگوید؛ «تو مگر آزادی نمیخواهی؟» خندهام میگیرد، ولی نمیخندم، میترسم بگذارد و برود. میگویم: «نه خانوم، من فقط یک بطری زدم تو سر یک پلیس، همین. آن هم دلیل خیلی روشنی داشت، چون با باتوم زده بود تو کون یک دختر خانم.»
عصبانی شد، داد زد سرم، نباید میگفتم کون، باید میگفتم باسن یا پشت. بعد گفت: «تو در برابر مملکتت، سرزمینت، احساس مسئولیت نمیکنی؟ تو نگران آزادی نیستی؟» گفتم من از آزادی، یک سهمی دارم، سهم کوچکی دارم، فقط نگران آن هستم، البته آن سهم کوچکم را گرفتهام. گفت: «چی هست؟ به من هم نشانش میدهی؟» ساکت شدم، ترسیدم سهمام را نشانش دهم. دوباره پرسید، مجبورم کرد. گفتم: «تو.» گفت: «چی؟» گفتم: «تو، سهم من از آزادی تو هستی.» سرش را تکان داد، پیشانیاش را گذاشت روی دستهایش. کفرش را درآورده بودم. خیلی کیف دارد که کفر دختری را در بیاوری.
سرش را از روی دستهایش برداشت. زل زد تو چشمهایم. هوا تاریک شده بود و نمیشد دید که لپهایش قرمز شده یا نه. بلند شد، کیفش را برداشت، من بلند نشدم. گفت: «خداحافظ، ممنون که آمدی، مرسی که آن شب به خاطر من بطری به سر پلیس زدی.» خواست که برود، گفتم یک لحظه صبر کنید. بلند شدم. میدانستم که میرود. گفتم: «یک چیزی هست که باید بدانی» گفت: «گفتنیها را گفتی.» گفتم، همهاش را نگفتم .سرم پایین بود، دستهایش را نگاه میکردم. گفتم راستش آن شب من آن بطری را نزدم، دوستم زد. ما هر دو پشت پنجره ایستاده بودیم.
جا خورد. چند بار پلک زد. گفت: «چرا نگفتی خودش بیاید؟» گفتم من بهاش گفتم. گفتم که دخترِ آن شب آمده سراغت. گفت، کدام دختر، گفتم همان که باتوم خورد. خوشحال شد. بلند شد که لباس بپوشد، ولی من ازش خواهش کردم که اجازه بدهد من بیایم. گفتم ارسلان ـ اسمش ارسلان است ـ تو دوست دختر زیاد داری، این یکی را بده به من، گفتم، خودت که میدانی من چقدر تنها هستم. ارسلان هم نامردی نکرد، گفت برو، دادمش به تو . گفت تو که نمیتوانی دختر تو دستت نگه داری، ولی من گوش نکردم، صورتش را ماچ کردم، پیراهنش را پوشیدم، همین پیراهن را، (ارسلان پیراهنهای خوشگلی دارد).
مانده بود، نمیدانست چه بگوید، کمی نگاهم کرد، گفت: «خیلی بیچارهای» و رفت.
کاش میماند. کاش عرضهاش را داشتم و نگهاش میداشتم. اگر نمیپراندماش، اگر میماند، اگر با من دوست میشد، لااقل میفهمیدم جایی که باتوم میخورد چه شکلی میشود، چه رنگی میشود.
اگر نظری دربارهی این داستان دارید، به اینجا بروید.
ممنون به خاطر رعایت آزادی بیان، چون این روزا کم پیدا میشه!!!
خیلی دوست دارم از آقای خیاوی داستانهای بیشتری بخونم، اگه شما کتاب یا داستان دیگه ای از ایشون میشناسید لطفاً بهم معرفی کنید، مرسی. ایمیلم: cemetery_dream@yahoo.com
مطالبتون خیلی خوب و جالبه،
با آرزوی موفقیت
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ خرداد 1ام, 1389 6:40:
سلام دوست عزیز
ممنوناز توجهی که دارید.
تا آنجا که من میدانم ایشان تنها همین کتاب را دارند و جسه و گریخته داستانهای دیگری هم در این ور و آن ور منتشر کرده”اند
با تشکر
[پاسخ]
پویا نعمتاللهی پاسخ در تاريخ خرداد 1ام, 1389 7:10:
سلام دوست عزیز
ممنون از توجهی که دارید.
تا آنجا که من میدانم ایشان تنها همین کتاب را دارند و جسته و گریخته داستانهای دیگری هم در این ور و آن ور منتشر کرده”اند
ضمناً سعی کردم از ایشان ای.میل گیر بیاورم که موفق نشدم.
معتقدم حافظ خیاوی در نوع خودش بینظیر است و یکی از امیدهای ما در حوزهی ادبیات خواهد بود.
من که شخصاً به او افتخار میکنم.
میدانید که مدتی را هم بیمار بود (بهخاطر اشتباه پزشکان) .
اما خدا را شکر مثل اینکه حالش بهتر است.
اما فعلاً خبری از او نیست.
امیدوارم دست پر و با خبرهای خوب برای ما بازگردد.
با تشکر
[پاسخ]