… دوباره سعی کرد آغاز جداییاش را به خاطر بیاورد. مطمئن بود که تاریخ خاصی ندارد. در مکان بخصوصی هم اتفاق نیفتاده. تصمیم جدایی هم نداشته….
تا جایی که به یاد میآورد، هیچگاه از زندگی راضی نبود. چون زیستن، برایش با آزارهای زیادی توٱمان میشد…
نگاههای دیگران، قضاوتهای بدون آگاهی، فکر سرگردان و دلی که همیشه غمگین بود. ..
تمام روابطش با دیگران در جایی به بنبست ذهن او میرسید. از نظر دیگران، یک جور خودخواهی تلقی میشد. البته دیگران حق داشتند اگر میگفتند «خودخواه است». .. میگفتند «یعنی کسی نیست که ارزش رابطه را داشته باشد»…
اما او جوابش را داشت. اگر من در روابطم با دیگران به انتها میرسم، ایراد در من است…
اما او خودخواه نبود. چون افکارش دخلی و تصرفی در زندگی دیگران نداشت. پس نمیتوانست مغرور باشد. فقط عاصی بود…
انسانهایی که به گرفتاریهای روزمرهی تو توجهی ندارند، اگر هم بشنوند؛ باز هم سعی میکنند نشنیده بگیرند که شانه خالی کنند. پس چگونه میشود یکی از آنها را مقابل خود بنشانی و از دردهایی که در خواب متحمل میشوی با او صحبت کنی.
حتماً به تو میخندند. نمیتوانند دردهای تو را بفهمد. همگی سختباور شدهاند. حتی چیزهایی را که با چشمانشان میبینند بهسختی باور میکنند.
… شاید ناباوری هم یکی از اختراعات بشر در این سالها باشد. بشری که قرنها سعی کرده سالدهلوحی را از ذهن بیرون براند و به همهچیز با نگاه تردید بنگرد…. اگر هم موضوع تازهای اتفاق بیفتد، صبر میکند تا دیگران آن را بپذیرند. بعد با خیال راحت و بدون هیچ شاکی، آخرین نفر باشد که آن موضوع را قبول کند … که انتخابش قطعی باشد…
برگرفته از رمان «عصیان پنهان».
نوشتهی آقای صادق عباسی
انتشارات آزادمهر (با همکاری نشر هادیان) – چاپ اول – 1388
باید جالب باشه میخونمش -ممنون پویا جان
[پاسخ]
سلام پویا جان. صادق عباسی هستم ممنون از توجهی که به کتابم داشتی
[پاسخ]
ناشناس پاسخ در تاريخ دی 13ام, 1394 15:01:
@,
سلام
خواهش نیکنم و خوشحال شدم
[پاسخ]