هدایت از زبان علوی

برایم خیلی جالب بود که توانستم نگاه یک غول ادبیات امروزی را به یک غول دیگر ببینم.موضوع یادداشتی است که بزرگ علوی در مورد صادق هدایت در سالها قبل نوشته است و من امروز آن را پیدا کردم. بخوانیم:

پیش از اینکه صادق هدایت را ببینم کتاب او را خواندم و میل داشتم با او آشنا شوم.

با غلامعلی فریور از بچگی، از وقتی که هر دو روی نیمکت اول کلاس اول مدرسه جا گرفتیم، آشنا بودم و با هم دوست شدیم. پس از برگشت از شیراز روزی او را دیدم، در خانه اش کتابی یافتم به اسم «پروین دختر ساسان». برای نخستین بار این اسم را خواندم. کتاب را به خانه بردم و پس از ورق زدن چند صفحه دیدم که این اثر با آنچه در روزنامه های ایران چاپ و منتشر می شود، از زمین تا آسمان فرق دارد. از دوستم پرسیدم که این نویسنده را می شناسی؟ گفت: بسیار آدم خوشمزه ایست. باید او را به تو به شناسانم.

چندی بعد در خیابان ناصریه از نزدیک یک کتاب فروشی رد می شدیم، فریور ایستاد و گفت: خودش است. این صادق هدایت است.

جوانی بود بلند قد، خوش لباس، شوخ و بی افاده. گمان می کنم در سال 1309 یا 1310 بود و او تازه در بانک ملی کار گرفته بود. طبیعی است که من برای خودشیرینی و اظهار لحیه صحبت را به «پروین دختر ساسان» کشاندم و می خواستم به او بفهمانم که من هم آدم با معرفتی هستم و در این رشته دست دارم. هدایت از این درآمد خوشش آمد، منتهی به شوخی برگزار کرد. به نظرم گفت: پس شما هم آدم با کمالی هستید. اما من مطلب را دنبال کردم و امروز تصور می کنم که میل داشت بیشتر حرف بزنم.

در آن زمان کسی او را نمی شناخت و به او توجهی نمی کرد. اصلا ادبای سبعه این گونه آثار را جر و ادبیات نمی شناختند. و کتاب خوانها به تازه به دوران رسیده ها توجهی نمی کردند. گمان می کنم تحسین من او را خشنود ساخت. کمی متلک گفت و نمی خواست به روی خودش بیآورد که نویسندای با خواننده اش دارد بحث می کند. وقتی دید که من بر خورد او را در مدح ایران قبل از اسلام و دشمنی با بیگانگان سلطه جو و فرهنگ ایران می پسندم و با آن موافقم بیشتر به گفته های من اعتنا کرد. با این گفتگو رشته ای ما را به هم پیوست که با مرگ او هم پاره نشد، همان روز با هم قرار گذاشتیم، که چند روز دیگر همدیگر را در کافه “رزنوار” در چهار راه مخبرالدوله ببینیم. به زودی دریافتم که با انسان دیگری ورای آدم های معمولی روبرو هستم. گیاهخوار بود و در این زمینه کتابی هم نوشته بود که توسط کاظم زاده ایرانشهر در برلن انتشار یافته بود. این کتاب را خوانده بودم، منتهی اسم نویسنده در خاطرم مهر نشده بود. چون من هم مدتی با این باور که حیوانات را نباید کشت و خورد گیاه خواری کرده بودم. این تلاش من او را بیشتر جلب کرد. فرق میان ما دو نفر در این بود که من روی عقیده گیاه خواری کرده بود و به همین جهت که در طبیعت من گوشتخواری عجین شده بود، از آن دست کشیدم. در صورتی که صادق هدایت طبیعتا از گوشتخواری متنفر بود. یک بار دیدم که در کافه لاله زار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی می گفتند، به قصد این که لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشمهایش سرخ شد، عرق به پیشانیش نشست و داشت قی می کرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه را نجویده در آن تف کرد.

سادگی و صافی او، ادب و نجابتش، عشق و علاقه او به انسان و حیوان، دلبستگی او به سرنوشت محرومین و ایثار و گذشت او در جستجوی زیبایی و درستی در دنیای نکبت زده ای که در آن می زیست، برای چند نفری که دوروبر او بودند، ضرب المثل بود. دانسته و ندانسته از هم می پرسیدند: ببینیم هدایت چه می گوید.

روح شرربار او که زشتی و ابتذال را مسخره می کرد و بصیرت او که جزئیات را می دید و محتوی آن را می شکافت جزو خطوط اصلی سیرت او به شمار می رفت. یارانش از او حساب می بردند. وقتی نیم به شوخی و نیم به جدی می گفت: بی غیرت، برو جان بکن، فلان کتاب را به خوان، ترجمه کن، چیزی در باره آن بنویس، این به منزله وظیفه ای بود که به مخاطب تعلق می گرفت.

آئین زندگی او درستی و صداقت بود. گاهی نوشته هایش را با اسم قلابی هادی صداقت امضاء می کرد و این نام اتفاقی انتخاب نشده بود. مجیزگویان را تحقیر می کرد. با آنهایی که به سببی ازشان بدش می آمد، نشست و برخاست نمی کرد. پیش آمد می کرد که در قنادی خیابان فردوسی وقتی جماعتی دور میز او گرد می آمدند و یکی از ناتوها سر می رسید، بر می خاست و بی خداحافظی جیم می شد.

فرهنگ ایران را می ستود، برای شعر و تاریخ و آداب و رسوم ایران به خصوص به آنچه از گذشتگان باقی مانده بود، ارج می نهاد. کینه شتری به مسلمان زده ها می ورزید. روزی یک خوشه انگور حبه درشت را در آفتاب نگه داشت و گفت: عجب است. این خدائی که این دانه های زیبای درخشان را آفریده، این موجودات وحشتناک را هم خلق کرده. عرب ها همیشه در نظرش چاقوکشانی بودند که در قهوه خانه های الجزیره ای در پاریس دیده بود، در جنگ های ایران و عرب آنها را در شکل شمشیر به دست هایی تصور می کرد که به جان دخترهای ایرانی می افتادند و آنها را به کنیزی می بردند… بد مستی های ملوانان الجزایره در میخانه های پاریس برای او مظهری شده بودند و آنها را مجسمه های غارت و درندگی و هرزگی و بی ناموسی می دانست و این شقاوت را به همه اعرابی که به ایران تاخته بودند، نسبت می داد. همیشه منزه و باوقار جلوه گر می شد، بی آنکه تکبر بفروشد و برتری فکری و معنوی خود را به رخ کسی بکشد. دست و دل باز بود، به همه کس تا می توانست کمک می کرد. به همه کس کتاب می داد. یادداشت های خودش را در اختیار دیگران می گذاشت. با کمال کوششی که در جمع آوری مثل های فارسی کرده بود، وقتی شنید که علی اکبر دهخدا دارد «امثال و حکم» را می نویسد تمام آنها را تقدیم کرد. بسیار کوشا و کاری بود. وقتی به کاری می پرداخت، دیگر سرما و گرما سرش نمی شد- عرق می ریخت و کار می کرد.

آنچه ما را به هم نزدیکتر کرد، گمان می کنم علاقه هر دوی ما به ادبیات جدید اروپا بود، روزنامه نوول لیترر (Nouvelles Litteraires) را مشترک بود و از جریان را مادبی جهان با خبر. آثار نویسندگان جدید را سفارش می داد و می خواند و در باره آن با دیگران بحث می کرد، اشتفان تسوایک، آرتور شنیتسلر، آناتول فرانس، گورکی و گالسورثی، ادگار آلن پو و بسیاری از رمان نویس های برجسته جهان را می شناخت- چه لذتی از مصاحبت با او می بردم، وقتی می توانستم در باره کتابی که خوانده بودم و یا داشتم می خواندم با او بحث و مجادله کنم. معلوم شد که ما هر دومان در زمینه ادبیات جهان هم سلیقه هستیم. من زبان فرانسه را که در مدرسه آموخته بودم، تمرین کردم. چون کتاب آلمانی در اختیار نداشتم- کتاب های هرمان هسه را به فرانسه خواندم.

پس از چند ماهی آشنایی با او دو سه داستانی را که نوشته بودم خواندم، البته نه در باره …….

پیش از اینکه صادق هدایت را ببینم کتاب او را خواندم و میل داشتم با او آشنا شوم.

با غلامعلی فریور از بچگی، از وقتی که هر دو روی نیمکت اول کلاس اول مدرسه جا گرفتیم، آشنا بودم و با هم دوست شدیم. پس از برگشت از شیراز روزی او را دیدم، در خانه اش کتابی یافتم به اسم «پروین دختر ساسان». برای نخستین بار این اسم را خواندم. کتاب را به خانه بردم و پس از ورق زدن چند صفحه دیدم که این اثر با آنچه در روزنامه های ایران چاپ و منتشر می شود، از زمین تا آسمان فرق دارد. از دوستم پرسیدم که این نویسنده را می شناسی؟ گفت: بسیار آدم خوشمزه ایست. باید او را به تو به شناسانم.

چندی بعد در خیابان ناصریه از نزدیک یک کتاب فروشی رد می شدیم، فریور ایستاد و گفت: خودش است. این صادق هدایت است.

جوانی بود بلند قد، خوش لباس، شوخ و بی افاده. گمان می کنم در سال 1309 یا 1310 بود و او تازه در بانک ملی کار گرفته بود. طبیعی است که من برای خودشیرینی و اظهار لحیه صحبت را به «پروین دختر ساسان» کشاندم و می خواستم به او بفهمانم که من هم آدم با معرفتی هستم و در این رشته دست دارم. هدایت از این درآمد خوشش آمد، منتهی به شوخی برگزار کرد. به نظرم گفت: پس شما هم آدم با کمالی هستید. اما من مطلب را دنبال کردم و امروز تصور می کنم که میل داشت بیشتر حرف بزنم.

در آن زمان کسی او را نمی شناخت و به او توجهی نمی کرد. اصلا ادبای سبعه این گونه آثار را جر و ادبیات نمی شناختند. و کتاب خوانها به تازه به دوران رسیده ها توجهی نمی کردند. گمان می کنم تحسین من او را خشنود ساخت. کمی متلک گفت و نمی خواست به روی خودش بیآورد که نویسندای با خواننده اش دارد بحث می کند. وقتی دید که من بر خورد او را در مدح ایران قبل از اسلام و دشمنی با بیگانگان سلطه جو و فرهنگ ایران می پسندم و با آن موافقم بیشتر به گفته های من اعتنا کرد. با این گفتگو رشته ای ما را به هم پیوست که با مرگ او هم پاره نشد، همان روز با هم قرار گذاشتیم، که چند روز دیگر همدیگر را در کافه “رزنوار” در چهار راه مخبرالدوله ببینیم. به زودی دریافتم که با انسان دیگری ورای آدم های معمولی روبرو هستم. گیاهخوار بود و در این زمینه کتابی هم نوشته بود که توسط کاظم زاده ایرانشهر در برلن انتشار یافته بود. این کتاب را خوانده بودم، منتهی اسم نویسنده در خاطرم مهر نشده بود. چون من هم مدتی با این باور که حیوانات را نباید کشت و خورد گیاه خواری کرده بودم. این تلاش من او را بیشتر جلب کرد. فرق میان ما دو نفر در این بود که من روی عقیده گیاه خواری کرده بود و به همین جهت که در طبیعت من گوشتخواری عجین شده بود، از آن دست کشیدم. در صورتی که صادق هدایت طبیعتا از گوشتخواری متنفر بود. یک بار دیدم که در کافه لاله زار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی می گفتند، به قصد این که لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشمهایش سرخ شد، عرق به پیشانیش نشست و داشت قی می کرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه را نجویده در آن تف کرد.

سادگی و صافی او، ادب و نجابتش، عشق و علاقه او به انسان و حیوان، دلبستگی او به سرنوشت محرومین و ایثار و گذشت او در جستجوی زیبایی و درستی در دنیای نکبت زده ای که در آن می زیست، برای چند نفری که دوروبر او بودند، ضرب المثل بود. دانسته و ندانسته از هم می پرسیدند: ببینیم هدایت چه می گوید.

روح شرربار او که زشتی و ابتذال را مسخره می کرد و بصیرت او که جزئیات را می دید و محتوی آن را می شکافت جزو خطوط اصلی سیرت او به شمار می رفت. یارانش از او حساب می بردند. وقتی نیم به شوخی و نیم به جدی می گفت: بی غیرت، برو جان بکن، فلان کتاب را به خوان، ترجمه کن، چیزی در باره آن بنویس، این به منزله وظیفه ای بود که به مخاطب تعلق می گرفت.

آئین زندگی او درستی و صداقت بود. گاهی نوشته هایش را با اسم قلابی هادی صداقت امضاء می کرد و این نام اتفاقی انتخاب نشده بود. مجیزگویان را تحقیر می کرد. با آنهایی که به سببی ازشان بدش می آمد، نشست و برخاست نمی کرد. پیش آمد می کرد که در قنادی خیابان فردوسی وقتی جماعتی دور میز او گرد می آمدند و یکی از ناتوها سر می رسید، بر می خاست و بی خداحافظی جیم می شد.

فرهنگ ایران را می ستود، برای شعر و تاریخ و آداب و رسوم ایران به خصوص به آنچه از گذشتگان باقی مانده بود، ارج می نهاد. کینه شتری به مسلمان زده ها می ورزید. روزی یک خوشه انگور حبه درشت را در آفتاب نگه داشت و گفت: عجب است. این خدائی که این دانه های زیبای درخشان را آفریده، این موجودات وحشتناک را هم خلق کرده. عرب ها همیشه در نظرش چاقوکشانی بودند که در قهوه خانه های الجزیره ای در پاریس دیده بود، در جنگ های ایران و عرب آنها را در شکل شمشیر به دست هایی تصور می کرد که به جان دخترهای ایرانی می افتادند و آنها را به کنیزی می بردند… بد مستی های ملوانان الجزایره در میخانه های پاریس برای او مظهری شده بودند و آنها را مجسمه های غارت و درندگی و هرزگی و بی ناموسی می دانست و این شقاوت را به همه اعرابی که به ایران تاخته بودند، نسبت می داد. همیشه منزه و باوقار جلوه گر می شد، بی آنکه تکبر بفروشد و برتری فکری و معنوی خود را به رخ کسی بکشد. دست و دل باز بود، به همه کس تا می توانست کمک می کرد. به همه کس کتاب می داد. یادداشت های خودش را در اختیار دیگران می گذاشت. با کمال کوششی که در جمع آوری مثل های فارسی کرده بود، وقتی شنید که علی اکبر دهخدا دارد «امثال و حکم» را می نویسد تمام آنها را تقدیم کرد. بسیار کوشا و کاری بود. وقتی به کاری می پرداخت، دیگر سرما و گرما سرش نمی شد- عرق می ریخت و کار می کرد.

آنچه ما را به هم نزدیکتر کرد، گمان می کنم علاقه هر دوی ما به ادبیات جدید اروپا بود، روزنامه نوول لیترر (Nouvelles Litteraires) را مشترک بود و از جریان ادبی جهان با خبر. آثار نویسندگان جدید را سفارش می داد و می خواند و در باره آن با دیگران بحث می کرد، اشتفان تسوایک، آرتور شنیتسلر، آناتول فرانس، گورکی و گالسورثی، ادگار آلن پو و بسیاری از رمان نویس های برجسته جهان را می شناخت- چه لذتی از مصاحبت با او می بردم، وقتی می توانستم در باره کتابی که خوانده بودم و یا داشتم می خواندم با او بحث و مجادله کنم. معلوم شد که ما هر دومان در زمینه ادبیات جهان هم سلیقه هستیم. من زبان فرانسه را که در مدرسه آموخته بودم، تمرین کردم. چون کتاب آلمانی در اختیار نداشتم- کتاب های هرمان هسه را به فرانسه خواندم.

پس از چند ماهی آشنایی با او دو سه داستانی را که نوشته بودم خواندم، البته نه در باره حاجی ریشوئی که طاق و جفت زن می گرفت و نه در باره فاحشه هایی که به نکبت افتاده بودند و در آن زمان در روزنامه ها باب طبع با سوادان و دختران پا به بخت بود.

تازه هدایت «زنده بگور» را از چاپ در آورده بود. مرا تشویق کرد و حتی به من گفت: حتما بینداز زیر چاپ. اگر به من قبلا می گفتی آنها را با نوول های خود چاپ می کردم. من گستاخ شدم. روابطمان دیگر عادی شده بود. هر چه می نوشتم برای او می خواندم. در آن دست می برد. همیشه انتقادهای او را نمی پذیرفتم. همیشه به من اعتراض می کرد که زیاد احساساتی شده ام و یا اینکه این حادثه خیلی رومانتیک است باید صافش کرد. صحیح است که از او بسیار آموختم. شاید تحت تأثیر برخی افکار او هم رفتم. اما آنچه دیگران نوشته اند که سبک هدایت را تقلید کرده ام، درست نیست. وجه امتیاز هدایت فراوانی اصطلاحات عوام است که او از مادرش آموخته بود و در آثارش به کار می برد. هدایت زبانی ساخت که در آن اصطلاحات روزنامه ای و قالبی و تکراری کمیاب بود و توانست زبان عامه را تا زبان ادبی ارتقاء دهد. ابتذال را تاب نمی آورد. خودش مبدع بود و تشبیهات و تعبیرات تازه می آفرید.

او هم هر چه می نوشت برای ما می خواند. گاهی جمله های او را می شد اصلاح کرد. از این  لحاظ مینوی بسیار سختگیر بود. پیشامد کرده است که او موضوعی را که خودش از آن تصور قطعی نداشت به من پیشنهاد می کرد. مثلا قصه «مردی که پالتوی شیک تنش بود» برای هدایت انگیزنده بود. چنین کسی گاهی خودش را به او می چسباند و ادعا می کرد که فاضل و دانشمند است، حال آنکه نمونه بی سوادان فاضل نما بود.

رشته دیگری که ما را، همه ما را، مینوی و فرزاد و نوشین را به هم متصل می کرد علاقه و فهم و ذوق او به موسیقی کلاسیک اروپائی بود… روی میز درازی در اطاقی که در خانه اش در اختیار او بود، یک گرامافون قرار داشت. آواز سلویگ و سمفونی چایکوفسکی به خصوص آندانته کانتبیله (Tchaikowski andante cantabile) هر وقت که غمش می گرفت، بیزه Bizet کارمن  Carmen  کاپریس ایتالین  Caprice italien  از قطعات موسیقی محبوب او بودند… گاهی به موسیقی ایرانی هم علاقه پیدا می کرد. یک بار برایم نقل کرد که در پاریس در سینمایی صدای یک زن ایرانی را شنیده که او را مفتون کرده بوده است. من در آن زمان گرامافون نداشتم و هر وقت دلم تنگ می شد و می خواستم موسیقی کلاسیک به شنوم به او تلفن می زدم و می رفتم. یک بار هم نشد که خانه باشد و تقاضای مرا رد کند. هر وقت در اطاق را می زدم آواز سلویگ، که می دانست دوست دارم، مترنم بود و این وسیله خوش آمدگویی به من بود. گاهی روزهای یکشنبه، حتی نوشین هم که از زندان فرار کرده و در اختفاء زندگی می کرد همراه ما بود.

میان شاعران بزرگ ایران صادق هدایت از همه بیشتر خیام و فردوسی را دوست می داشت. سال ها در باره رباعیات مطالعه می کرد و می کوشید ترانه های اصیل را از جعلی تمیز دهد. در باره مقدمه ای که بر «ترانه های خیام» نوشته، سخنرانی تهیه کرده ام که بعدا نقل خواهم کرد. شاهنامه فردوسی را چندین بار خوانده بود و همیشه با مجتبی مینوی سر بعضی از بخش های فردوسی حرفشان می شد. به تشویق او من به ترجمه «حماسه ملی ایران» اثر تئودور نولدک پرداختم که ابتدا به اهتمام مجتبی مینوی و سعید نفیسی جزو انتشارات دانشگاه به چاپ رسید. هر وقت در یکی از دیوانهای شاعران ایران به گذشته پیش از اسلام بر می خورد در آن تفحص می کرد و می کوشید ته و توی آن را در آورد.

یک شعر حافظ را «ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم» تصویر کرده بود و همین شکل و چند نقاشی دیگر از او باقی مانده نشان می دهد که هدایت به تمام معنی هنرمند بود. در هر رشته ای می توانست اثری ماندنی از خود باقی گذارد.

اگر به تفصیل خاطرات خود را از این یکه تاز ادبیات جدید ایران مرور می کنم بدین جهت است که خود را مدیون او می دانم و میل دارم که بازتاب فکر و استعداد و اخلاق و رفتار او را، این انسان مهربان و باگذشت را که «از هر چه رنگ تعلق پذیرد» آزاد بود به نمایانم. البته نه به این قصد که او داشت مرا و بسیار کسان دیگر را تسخیر می کرد، بلکه بدین جهت که گروهی از اهل ادب امروز ایران پیرو فرهنگ جدیدی هستند که هدایت پایه گذار آن بوده است.

فکر برخی از جزئیات و رفتار او برای درک زندگی و مرگش ضروری است. خواننده  باید بداند نویسنده ای که در داستانش زنی را مانند گوسفندی تکه پاره می کند، در زندگی عادی مرد خوش نیتی بود که تاب ریختن خون جوجه ای را هم نداشت، سهل است چه رسد به قتل انسانی. در بچگی روزی در عید قربان دیده بود که چگونه شتری را زجرکش کرده بودند، از آن وقت دیگر گوشت نخورد.

صادق هدایت مرد شوخی بود و گاه دشوار و غیر ممکن بود مرد اندیشمند را پشت نقاب لودگی و ولگوئی شناخت. با برخی حاضر نبود یک کلمه حرف جدی بزند. یادم می آید، وقتی ادیب فاضلی ریش و سبیلدار از او پرسید؛ آقا، این کتاب را خوانده اید؟ ترو چسب جواب داد: بله، ما مدتهاست زیرش هم زده ایم. روزی به یک مهمانی دعوت شده بود که ارباب قلم به مناسبت ورود یک نویسنده امریکائی ترتیب داده بودند. دعوت را نپذیرفت و گفت: جائی که این دم بریده ها هستند، جای من نیست. وقتی از زندان پس از رهایی هجوم متفقین به ایران آزاد شدم، در باغچه خواهرم در دزاشیب دو تا اطاق ساختم. رفتند و به او خبر دادند که علوی خانه دارد می سازد. وقتی آمد و دید که خانه عبارت است از دو اطاق خشت و کاه گلی و یک بام حلبی، گفت: اوه، نچ…نگ، علوی خونه ساخته، والا همه اش رو هم می ریزد. روزی کسی بلند پروازی کرد که در انگلستان بوده و در جنگل های اسکاتلند چه کیفی کرده. مگر دست از سر این آدم برداشت. هر وقت می دیدش تکرار می کرد، بابا تو که دل ما را بردی. یه خورده از اون کیف هایت برای ما بگو. آخر ما هم دلی داریم.

یکی از شوخی های او مدام این بود که می خواهم معروف بشوم. در آن زمان رسم بود که «ادبا و فضلا» چانه شان را روی دست و بازوی راست می گذاشتند و قیافه متفکرانه به خود می گرفتند و عکس بر می داشتند. می گفت: امروز می خواهم یک عکس حسابی از خودم بردارم و به همه روزنامه ها بدهم تا همه دنیا بفهمند که ما هم اهل بخیه هستیم.

چقدر بیزار بود از کسانی که نوشته های اروپائیان را غلط و غلوط ترجمه می کردند و خود را محق جا می زدند. یکی از آنها با همین ترجمه های قلابی ترقی کرد و استاد دانشگاه شد و هدایت همیشه تأسف می خورد از اینکه زبان آلمانی نمی داند تا خوب دخلش را بیاورد.

روی عشق به ایران و گذشته درخشانش زبان پهلوی آموخت و کتاب هائی از پهلوی به فارسی ترجمه کرد. در جستجوی زیبائی می توانست به اهمیت و ارزش آثار ادبی پی ببرد که بعدها در تمام جهان معروف می شدند.

صادق هدایت در 7 فوریه 1903 در یک خانواده اشرافی در تهران متولد شده است که از صد و هشتاد سال پیش در جریانات ادبی و سیاسی ایران دارای نام و مقام بوده اند. پروفسور دیپکا در تاریخ ادبیات ایران می نویسد که نسبت رضاقلی خان هدایت، جد این خانواده، به کمال خجندی (تاریخ وفات 908م- 408) می رسد.- صادق در مدرسه سن لوئی مرسلین فرانسوی در تهران درس خواند و شنیده ام که در مدرسه ابتدائی هم برای افراد خانواده اش یک روزنامه که به خط خودش بود، می نوشت و میان خویشان تقسیم می کرد. این روزنامه خانوادگی گویا تصویرهایی هم داشت. دلیل علاقه او به نقاشی و طبع آزمائی چند تصویر است که هنوز باقی مانده اند، از جمله یک آهو که اغلب پشت آثار او چاپ شده است و نگاری در وصف «ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم» و یک تصویر از یک مرد بیابانی همراه یک سوسمار و یک کتاب در دست. اینها آثار نقاشی او هستند که من دیده ام. به جرم تصویر عرب بیابانی کارش به دادگاه کشید و اگر نفوذ خانواده و دوستانش نبود، معلوم نبود چه بر سر او می آمد. در سال 1304 مدرسه مرسلین را ترک کرد و به بلژیک رفت، به جای اینکه از مدرسه مهندسی فارغ التحصیل شود، به فرانسه رفت و چهار سال ماند و نتوانست تصمیم بگیرد چه رشته ای را بیآموزد. در عوض «افسانه آفرینش» را نوشت که اکنون یکی از آثار ماندنی ادبیات نوین ایران به شمار می رود. دو تلاش او برای خودکشی نشان می دهد که هنرمندی و نویسندگی با چه مصائبی توأم بوده است.

در سال 1309 به ایران برگشت و اگر اشتباه نکنم در بانک ملی یک میرزا بنویس شد و به حساب پول ثروتمندان می رسید، در حالیکه به کمک خویشان متنفذش می توانست مانند دیگران از نردبان ترقی بالا برود و همه کاره شود.

همین سال های 1309 تا 1316 سال های پر برکتی برای صادق هدایت و برای ادبیات امروز ایران بود. در این دوران دوستی صادق هدایت با مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و من آغاز شد و گل کرد. مینوی را چون در چاپ و تصحیح دیوان ناصر خسرو و با امثال حاجی سیدنصرالله اخوی همکاری می کرد و با تقی زاده و فروغی و دهخدا دمخور بود، ادیبان و فاضلان جا افتاده او را اهل تحقیق به حساب می آوردند. اما این مرد یکدنده و غد که بعدها لقب ستیهنده گرفت با آنها نمی ساخت و ساعت ها می توانست در کافه ای بنشیند و بخواند و بنویسد. مسعود فرزاد برادر زن سعید نفیسی بود و گاهی برای اینکه خودی نشان بدهد به خانه شوهر خواهرش می رفت. هر هفته آنجا فاضلان و سردمداران ادب جمع می شدند. فرزاد ما را هم همراه خود می برد. ما جوجه نویسندگان تازه از تخم در آمده می خواستیم سری توی سرها در بیاوریم. ما چهار نفر بودیم و آنها هفت نفر.- آنها را ادبای سبعه می نامیدند. شمع مجلس ما صادق هدایت بود. روزی مسعود فرزاد به شوخی گفت: اگر آنها ادبای سبعه هستند، ما هم ادبای ربعه هستیم. گفتم: آخر ربعه که معنی ندارد. گفت: عوضش قافیه دارد. دیگر معنی لازم نیست.- در حالیکه آنها در هر مجله و روزنامه ای و در هر محفل ادبی صدرنشین بودند، کسی به ما اعتنا نمی کرد. من که داخل آدم نبودم، اما خوب، مینوی را که داشتیم. با او به خصوص بد بودند، زیرا از آنها دوری می جست و با ما نشست و برخاست می کرد و مشوق ما بود. با صادق هدایت هم که همه شان را دست می انداخت و با انتشار «سه قطره خون» ثابت کرد که چیز در چنته دارد سر بد سری گذاشتند.

البته قصدم کاهش ارزش ادبی آنها نیست. کسانی مانند عباس اقبال و سعید نفیسی و همپالگی های آنها خدمت به ادبیات و فرهنگ ایران کرده اند و مورد ستایش هستند. منظور فقط وصف حال و هوای آن روز محفل صادق هدایت است در کافه فردوسی. همین جا با مجتبی مینوی و مسعود فرزاد آشنا شدم، اولی را هدایت از فرانسه می شناخت. از قرار معلوم آن زمان در هیئت سرپرستی دانشجویان ایرانی کار می کرد و از آنجا خبر داشت که هدایت روزی به قصد خودکشی خود را در رودخانه سن انداخته و رهایی یافته است. مجتبی مینوی فرزاد را از انگلستان می شناخت و با هم دوست بودند. شگفت انگیز است که این دو یار جوانی در سال های بلوغ دشمن یکدیگر شدند و سایه همدیگر را با تیر می زدند و عجیب تر اینکه خصومت این دو نفر سر دیوان حافظ در گرفته بود.

مینوی در علوم و ادبیات مرد پا برجائی بود و تن در نمی داد، از آنچه در اثر جستجو و تحمل زحمت و مطالعه و استقراء دریافته بود به اندازه سر سوزنی دست بردارد. هر چه را نمی دانست، می گفت نمی دانم… با فتح نون- دوستانش او را آقای «نمیدانم» می نامیدند. علی هذا دانا مردی بود و به علم خود پای بند. مسعود فرزاد هم آدم پا برجائی بود، اما محتاط. پا روی زمینی نمی گذاشت که سفت نباشد. سرسخت و بی گذشت. سال ها در باره حافظ مطالعه کرده بود و حافظ شناسی دیگر کار و مشغله و طبیعت او شده بود. انتشار دیوان حافظی که او می خواست کشف کند، هدف زندگی اش شده بود. در این زمینه این دو یار باهم هم سلیقه نبودند. روزی مجتبی مینوی نظر خود را به مسعود فرزاد بیان کرد و به او گوشزد نمود که این روش او به نتیجه ای نمی رسد و این راهی که می رود به ترکستان است. این بزرگترین تودهنی بود که می شد به فرزاد زد. او تصور می کرد که همه ادیبان مخالف او مانند مینوی، تقی زاده و محمد قزوینی دست به یکی شده اند تا از انتشار دیوان حافظ او جلوگیری کنند. سال ها در تهران و لندن اسیر این وهم شده بود که «جامع نسخ حافظ» کاملترین و صحیح ترین خواهد بود و دیگر کسی اجازه ندارد دست به تنقیح حافظ بزند. برای اینکه حرف خود را علی رغم مخالفت و خرده گیری ها حافظ شناسان دیگر به کرسی نشاند، این آدم شجاع و لجوج مجبور شد سبزی آدم های بی معرفت از قماش وزیر دربار را پاک کند و تسلیم شود، و خود را نه به خاطر ارتقای به مقام و کسب مال، بلکه فقط برای چاپ دیوان حافظ به ناکسان بفروشد. او را به استادی دانشگاه شیراز تعیین کردند و حافظ او را در چند جلد منتشر کردند. روزی در انگلستان به زیارت گور یکی از بستگان خود به قبرستان مسلمانان در لندن رفته بودم. در آن نزدیکی زن سیاه پوشی را دیدم که سر قبر کسی ایستاده و متحیر است. نزدیکتر رفتم و او را شناختم. ففولی زن مسعود فرزاد بود که عیالش را به این اسم می نامید. گفت: از ناچاری چک بی محل داده ام تاکسی سنگ را بیاورد و این گور را بپوشانم. از حافظ شناسی آنقدر مال کسب نکرده بود که زنش بتواند گوری شایسته او بسازد. این بیت می رساند که فرزاد در سن بلوغ به چه نتیجه ای در باره محفل ربعه رسیده بود:

هدایت مرد و فرزاد مردار شد

علوی به کوچه علی چپ زد و گرفتار شد

مینوی به راه راست رفت و پولدار شد

شنیدم که مینوی هنگام مرگ جز کتاب هایش چیزی نداشت و آنها را زن جوانش فروخت و به امریکا رخت بربست. در آن سال های 1310 تا 1316 که من به زندان افتادم از این حرف ها نبود. در سال های پیش از جنگ دوم جهانی ما چهار دوست بودیم و به یکدیگر کمک می کردیم. تقریبا هر روز بعد از ظهرها در کافه فردوسی و سپس در کافه روزنوار یا جای دیگری گرد هم می آمدیم. با هم بحث سیاسی می کردیم. دق دلی خود را در می آوردیم. آنچه خوانده بودیم، برای یکدیگر نقل می کردیم. گاهی آنچه نوشته بودیم و همراه داشتیم برای هم می خواندیم. خرده گیری ها را تحمل می کردیم. گاهی کار به جدال می کشید، اما آنقدر می فهمیدیم که این کشمکش ها بی نتیجه نیست. وقتی کتابی در می آمد، همه ذوق می کردیم. چه روزهای خوشی بود که دیگر در زندگی در سفر و در حضر نصیب من نشد. اشتباه نکنم در آن زمان مینوی نامه تنسر را آماده می کرد. هدایت «سه قطره خون»، «سایه روشن»، «ولنگاری» را انتشار داده بود و در صدد گردآوری نیرنگستان بود. «وغ وغ ساهاب» که به کمک مسعود فرزاد ساخته و پرداخته می شد یک جور پرت و پلاگوئی به علامه هایی بود که باد در آستین می انداختند و خود را ارباب سخن جا می زدند. هدایت « مازیار» را می نوشت و مینوی در مقدمه ای حقایق تاریخی را برای شناخت و ارزشیابی بیشتر حوادث نمایشنامه شرح می داد. فرزاد شعر می گفت و شکسپیر ترجمه می کرد و من داستان های «چمدان» را برای آنها می خواندم.

اما این گروه به همین چهار نفر محدود نمی شد. دور بر آنها کسانی که در هنر و ادب تازه کار بودند، در جمع آنها دیده می شدند. مانند عبدالحسین نوشین، محمد مقدم، مین باشیان، رئیس اداره موسیقی ارتش و موسیقی دان دیگری به اسم سرشار که بعدها به امریکا رفت و گُم شد. گاهی به این جمع ذبیح بهروز هم افزوده می شد که از فرط وطن پرستی هر کس که از او حرف شنوی نداشت نوکر انگلیس و مخرب فرهنگ ایران به شمار می رفت.

فرزاد در جائی نوشته است که هدایت رهبر، دوست و خردمند بود. این ادعا هم درست است و هم نادرست. هدایت هرگز ادعای رهبری نکرد. ما او را می ستودیم، اما او هرگز چه زمانی که با شوخی و متلک همه را دست می انداخت و چه هنگامی که غمی بر او مستولی می شد و سکوت می کرد یا سوت می زد، آقایی به خرج نمی داد. وقتی کسی زیاده روی می کرد نوک سبیلش را می پیچاند و مسخره بازی در می آورد و می گفت: تو که دل ما را بردی، ما را خنداندی، دیگه چه می خواهی. اگر طرف از رو نمی رفت حرف های رکیک هم می توانست بزند.

آشنائی با پرویز خانلری به وسیله پروفسور یان ریپکا استاد ایرانشناسی و ایران دوست چک صورت گرفت. برای تحقیق در باره نظامی و تماس با ادیبان سرشناس به تهران آمده بود و ریش و سبیل دارهای نامدار او را احاطه کرده بودند، مانند وحید دستگردی و خلخالی. با نظیر آنها دمخور بود. دنبال صوفی های مدرسه و مسجدنشین می گشت. دانشگاه خانلری را در اختیار او گذاشته بود که با این گروه مردم آشنایش کند. ما را از روی آثاری که منتشر کرده بودیم می شناخت. روزی به خانلری گفته بود: می خواهم با ربعه آشنا شوم. خانلری هم که ما را نمی شناخت گفته بود: اینها جا و منزل حسابی ندارند. روزی ریپکا را سر زده به کافه ای که ما پلاس بودیم آورد. خانلری جوانکی بود تکیده، خوش لباس، شاید هم کمی شیک، حرف که می زد، گوئی لبان را غنچه می کرد و لفظ قلم سخن می گفت، مودب بود و با هوش، کتابخوان و جویای نام. البته مایه داشت که به مقامات عالی برسد، خوب زرنگ هم بود و می دانست کجا خودش را بچسباند که نامدار شود.

ریپکا دیگر یکی از کافه نشینان شد و آنچه در این محفل دیده، شنیده و دریافته بود بعدها در مطبوعات اروپا منتشر کرد. از جمله یکی از داستان های مرا به اسم «سرباز سربی» به زبان آلمانی تحلیل و بررسی کرد. روزی در سال های پس از جنگ جهانی دوم به من گفت: من شما را در اروپا لانسه (Lance) کردم. راست می گفت. دانشمندی کانادائی به اسم G.M. wickens  در اثر معرفی ریپکا داستان دیگر مرا به انگلیسی برگرداند. انتصاب من در دانشگاه هومبلت در جمهوری دموکراتیک آلمان در سال 1954 یقینا تا اندازه ای بر اثر نوشته های او میسر گردید. سود دیگری که ما از آشنائی با ریپکا بردیم، این بود که با نویسنده بزرگ چک که در آن زمان در تمام اروپا سرشناس شده بود آشنا شدیم و آن «ماجراهای سرباز دلیر شویک در جنگ دوم جهانی» از نویسنده چک یارویسلاو هاشک (1883- 1923) (Jaroslav Hasek) است.

تشویق صادق هدایت باعث شد که این کتاب تحت عنوان «مصدر سرکار سروان» به فارسی ترجمه و منتشر گردد. از همین رمان نویسنده آلمانی برتولد برشت (Bertolt Brecht) در سال های 1941- 1944 مایه گرفت و «شویک در جنگ جهانی دوم» را نوشت.

هدایت به خصوص شیفته دانائی و خوش صحبتی عیال ریپکا شده بود. در آن سال ها رومان معروف انگلیسی به اسم Lady Chattleys Lover)) از( David Herbert Lawrence) «عاشق خانم چترلی» اثر دیوید هربرت لارنس را می خواندیم.

این محفل دوستانه ادبی مورد توجه مقامات رسمی به خصوص شهربانی و آگاهی هم قرار گرفت. چون برادرم در اروپا علم مخالفت با رضاشاه را برافراشته بود و گروهی چند از دانشجویان به او گرویده بودند، به من بدگمان شدند و در همان کافه هائی که ما بعد از ظهرها و گاهی شب ها جمع می شدیم، می آمدند و مراقب گفته های ما می شدند. روزی یکی از پیشخدمت های ارمنی ما را آگاه کرد که کسانی می آیند و می پرسند که شما چه کاره هستید. بعد یک کارگر مطبعه مجلس که در آن من برای ستاد ارتش نظام نامه ها را تصحیح می کردم به اسم منصور رحمانی که از خویشان یک کارآگاه بود، به من گفت: آقا شب آنقدر دیر به خانه نروید. گفتم: چطور مگر؟ گفت: آخر هر شب که تو دیر به خانه می روی، کسی هم تا خیابان با ماشین باید همراه تو بیاید. این بیچاره هم آدم است. هر شب که نمی تواند تا نیمه شب سرگردان باشد. این تذکر را بی اهمیت تلقی کردم و با آن دوستان را متوحش نساختم. پنهانی به مینوی گفتم، به سبب اینکه او شم سیاسی داشت. اشاره کردم که ما را یا بهتر مرا تعقیب می کنند، چون مینوی در زمان حوادث جنگل کار سیاسی کرده بود، گوشی دستش بود، از من پرسید: مگر تو کار سیاسی می کنی؟ او را مطمئن کردم که تا به حال هیچ بامبولی نزده ام. اما می دانستم که بالاخره روزی تق مجله «دنیا» در خواهد آمد. نمی خواستم که کافه نشین ها را متوحش کنم. حرف ایرج اسکندری از یادم نرفته بود که اجتماع از دو نفر به بالا ده سال حبس دارد. همان یادآوری پیشخدمت کافه کافی بود که ما بیشتر مواظب گفتار و رفتار خود باشیم، به خصوص که مجتبی مینوی خانه حسابی نداشت و اغلب از بعد از ظهرها، همین که از کار روزانه اش فارغ می شد، با کتاب و دفتر و کاغذش به یکی از این قهوه خانه ها می رفت و بساط خود را پهن می کرد و هر کارآگاه و جاسوسی آنقدر می فهمید که کار مخفی و سیاسی را آدم عاقل در قهوه خانه انجام نمی دهد…

با وجود این مزاحمت محیط گرمی وجود داشت و راستی هر یک از ما از این محفل سود می برد، و می توانست به اطلاعات خود بیفزاید. روابط ما حتی به خانواده های ما هم کشید. همدیگر را مهمان می کردیم. روزهای جمعه با هم بودیم. من ترجمه «حماسه ملی ایران» را به خانه مینوی می بردم. زیر کرسی می نشستیم. او یک ترجمه انگلیسی را که در هندوستان در آمده بود در اختیار داشت و اصل انگلیسی را با اصل آلمانی مطابقه می کردیم. بیت هایی را که نولدکه از شاهنامه نقل کرده بود مینوی می توانست با حافظه عجیبی که داشت پیدا کند و یا اصل نقل قول های عربی را در نوشته های عربی زبان بیابد… در خانه پدر صادق هدایت به پدرش اعتضادالدوله و برادرش عیسی خان سرتیپ و موسی خان، نائب نخست وزیر، معرفی شدیم و خواهرزاده اش مهرانگیز دولتشاهی را دیدیم و هر وقت یکی از این ادیبان یا ایران شناسان بیگانه می آمدند به دیدن او به خانه اش دعوت می شدند، ما هم مهمان بودیم.

در برابر نفاقی که میان ادبای سبعه حکمفرما بود و یکی دیگری را بی سواد، پرمدعا و دروغگو می خواند، ما چهار نفر که نه مقامی داشتیم، نه مکنتی، نه خانه ای و نه باغی، با هم یک رنگ بودیم و همیشه در غیاب یکدیگر از هم پشتیبانی می کردیم. ما مدعی بودیم که در لابلای کتاب های قدیمی دنبال سال و ماه و روز تولد و معنای فلان لغت رفتن، البته دانش هست، اما خلق ادبیات نیست، و آن جور که خودشان تصور می کردند شاهان ادب نیستند، آنها «مازیار» و «پروین دختر ساسان» و به خصوص داستان های هدایت را ناچیز می دانستند و حتی به او نسبت خُلی می دادند. این عقیده جوانان ناپخته بود که همت و تلاش آنها را نادیده می گرفتیم. شاید هم حسودیمان می شد که آنها همه جا راه دارند و به ما اعتنای سگ هم نمی کنند. من این صفت را می توانم به خودم نسبت بدهم، اما آیا صادق هدایت حسد می ورزید؟ شک دارم. هدایتی که یک بار از مرگ نهراسید و خودش را به امواج رودخانه سن سپرده بود، قدرتی در خود احساس می کرد که حقارت نمی تواند در وجودش لانه کرده باشد… به خاطرم هست که روزی در این زمینه با علی اکبر دهخدا پیرمردی که مورد احترام ما بود و به ما ابراز لطف می کرد، در این زمینه گفتگو داشتیم و او فقط اشاره کرد که هر وقت به اندازه آنها آثاری منتشر کردیم، آنها را تحقیر کنیم.

روزگار همنشینی ربعه دوران بسیار ثمربخشی بود. هدایت «زنده بگور»، «پروین دختر ساسان»، «سه قطره خون»، «سایه روشن»، «علویه خانم» و «ولنگاری» و «مازیار» را نوشت. مینوی «نامه تنسر» و «مقدمه بر مازیار» و «نوروزنامه» را آماده کرد.

آخرین دوران هدایت

این گروه و یاران آنها آثاری نوشتند و به خرج خود در سیصد یا هزار نسخه منتشر کردند و تواستند نثر تازه ای را در قصه نویسی و داستانسرائی پایه گذاری کنند، که امروز پس از پنجاه سال می بینیم تا چه حد مورد قبول باسوادان قرار گرفته و تدریجا دارد به مقامی نظیر شعر متقدمین می رسد که آئینه روح و نبوغ ایرانی را در جهان جلوه می دهد. هدایت دیگر نیست، اما دوستان و صدها هزار خواننده او می بینند کتابی مانند «کلیدر» دولت آبادی وارد بازار هنر و ادبیات شده است و به نویسنده آن بیست میلیون تومان حق الزحمه رسیده است. البته نباید فراموش کرد این تکامل و تحول بدون دگرگونی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی میسر نبوده است. اما نمی شود نقش خلاقیت صادق هدایت را هم در این تکامل انکار کرد. نه فقط تأتیر ادبی هدایت موجب این تکامل گردید. مسلما شخصیت او نیز نقش مهمی در پروراندن جوانان و ترغیب آنها به کشف معنویات و بزرگذاشت مفاخر ایران داشته است. پایان جنگ بدون نتایجی که آزادی خوانان جهان امید آن را داشتند، ماجرای آذربایجان، شکست حزب توده ایران و استبداد تازه نفس زیر سلطه بیگاناگان او را از پا در آورد و به پاریس عزیمت کرد، به قصد خودکشی. برخی نادانسته و به عمد تنفر او را از «رجاله ها» تعبیر به بیگانه پرستی و دشمنی با ایران و خلق و خوی ایرانی تعبیر کرده اند و به قصد اینکه باطل خود را حق جلوه دهند، مدعی شدند که هدایت دائم الخمر بوده و در کاباره هایی با پیشخدمت های مرد در لباس زنانه شب را تا صبح گذرانده و به دوستان و رجال ناسزا گفته است. این قلمزنان نقش خود را در آب دیده اند و چهره های بی ریخت خود را رسم کرده اند.

هدایت در سال های آخر زندگی بیمار بود، که آخرین نفس های پیش از مرگ را می کشید، دیگر آن هدایتی نبود که دوروبری های او بزرگش می داشتند، که گذشته ایران را تا حد پرستش می ستود و از فرط بیزاری از کسانی که می دید دارند وطنش را به نیستی پرت می کنند. می رفت خود را هلاک کند تا از شر یک دنیای نکبت زده رهایی بخشد کسی که هویت او را در این دو سه سال اخیر نقش کرده، از آن کسانی است که هدایت هرگز میل نداشته است با او در محفل دوستانش دیده شود. این رازیست که من نتوانسته ام آنرا فاش کنم.

آنچه هدایت نویسنده را به مثابه شخصیت برجسته ایران در تمام دنیا معرفی کرد تا آن اندازه که دوست و دشمن نمی توانستند او را ندیده بگیرند فقط فروتنی و صافی و خلق آئینه وار او نبود، بلکه در وهله اول جلوه دادن شمائل ایرانی گری در طول تاریخ بود. امثال آبجی خانم، داود گوژپشت، مازیار و کوزه گر نقاش و قلمدان ساز نمایندگان آن مردمی هستند که در طول دو هزار و اندی سال تاریخ ایران را ساخته اند و بقای ایران را تضمین کرده اند. این ایران را او همیشه دوست داشت و آن را می پرستید، نه آن جانورانی را که وقتی دری به تخته خورد گیوه های خود را ور کشیدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. اگر نابکاران پس از مرگ اشک تمساح ریختند به خاطر آن بود که می گوشیدند از تابش روح بلند او جلائی به پوزه نحس خود بخشند… در زمان حیاتش نیز چنین بود، چه بسا بادنجان دور قاب چین ها به او نارو زدند یا اقلا حق نان و نمک او را به جا نیآوردند.

یکی از آنها اندره سوریوگین نقاش بود… یک ارمنی به اسم درویش پرورده، از یک پدر روس به آنتوان و یک مادر ارمنی. پدر زمان ناصرالدین شاه به ایران آمده بود. عکاسی داشت و منتسب به دربار بود. پدر اندره را به پاریس فرستاد و چندی نقاشی آموخت و زندگی اش از درآمد عکاسخانه که خواهرش اداره می کرد برگزار می شد… انتوان فرزندش را با فرهنگ ایران بویژه با شاهنامه فردوسی آشنا ساخته بود. این درویش پرورده دائما شاهنامه می خواند و مجذوب دلاوری های پهلوانان شاهنامه می شد. چنان تحت تاثیر رفته بود که بزودی شروع کرد به نقاشی تصویرهایی از شاهنامه. جالب این بود که از سبک مینیاتورهای دوران صفویه، از آثار بهزاد و رضا عباسی گرته بر می داشت و می توانست درون و بیرون پهلوان ها، خشم و کینه و گذشت و وفا و غم آنها را به نمایاند و آنها را در حال تحرک زنده و چابک و برجسته سازد. شایستگی او به ویژه در این است که می توانست سبک میناتورهای ایران را با فن نقاشی جدید توام کند و اسلوب تازه ای به وجود آورد. هنر دیگر او در ترکیب رنگ هاست. به همان اندازه که فردوسی برای آرایش بساط شاهان و سرداران زر و سیم به کار برده، رنگ های طلائی و درخشنده و روشن و دلپسند در نگارهای او صورت حماسی حوادث را بر جسته و ملموس می کنند. کشف و ترکیب و امتزاج این سایه روشن ها حاصل کار و مشقت سالیان دراز است و تنها از این راه نقاش موفق شده است به خیالات و عوامل فردوسی و تصورات اساطیری او حالات خیالی بدهد و اگر اغراق نگفته باشم ناظر را به دنیا پهلوانان شاهنامه برساند.

همه این تصویرها روی صفحه ای بزرگ نقش شده اند. این طرز نقاشی تا آن روز هیچ معمول نبود و بعد هم تا آنجا که من اطلاع دارم کسی نتوانست این شیوه را ادامه دهد.

هدایت به وسیله ای با این سوریوگین آشنا شد و برای فروش آثار او به این و آن تبلیغ می کرد، به خصوص رنج می برد و از این که این مرد تمام درآمد دکان عکاسی را تبدیل به رنگ و مقوا می کرد و توجه نداشت به اینکه زن جوان در اطاق کوچک از سرما می لرزد.

سال جشن هزاره فردوسی بود. روزی هدایت ما را به خانه سوریوگین برد و راستی چند صد پرده رنگی با خطوط گستاخی که نقاش نبردهای دلیران را نگاشته بود به اندازه ای هیجان انگیز بود که مینوی را بر آن داشت در این زمینه با ذکاءالملک فروغی نخست وزیر که با او سر چاپ شاهنامه فردوسی ارتباط داشت صحبت کند. و او را علاقمند به کارهای این هنرمند سازد. طولی نکشید که نمایشگاهی در تالار دانشسرای عالی دائر شد و دعوتنامه به امضای نخست وزیر بود. می گویند 40 تا 50 هزار نفر به دیدن این نمایشگاه آمدند. ارمنی ها از این حادثه ذوق زده شدند و وجود او را موجب افتخار مردم هم دین خود دانستند. بر اثر توصیه مینوی کتابخانه بروخیم که مشغول چاپ شاهنامه بود آماده شد صد پرده او را گروار کند و به کتاب شاهنامه فردوسی بیفزاید. ناگهان درویش پرورده، که اینک خوب است به اسم ارمنی یا روسی اش به نامیم سرشناس شد و بیگانگانی که به ایران می آمدند تصویرهای کوچک او را به قیمت های مناسبی می خریدند و در نتیجه راه درآمد تازه ای برای او پیدا شد. تا آن اندازه که توانست پیش از رفتن صادق هدایت به هندوستان به این دیار سفر کند و چندین تابلو خود را به فروشد و به مصور کردن خیام و حافظ و باباطاهر به پردازد، در سال 1314 به اروپا رفت و یکی دو ماه نقاشی هایش را نمایش داد و از پاریس به

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *