هیچ‌وقت

من هیچ درسی نخوانده‌ام. یعنی هیچ درسی را تا آخر نخوانده‌ام. هیچ چیز راضی‌ام نکرد…

من وسط این چیزها گم شده‌‌ام و هرچه جان می‌کنم، نمی‌توانم خودم را پیدا کنم.

گم‌شدن چیز بدی است. بلایی سر آدم می‌آورد که هیچ‌وقت نمی‌شود از  یاد برد. فرقی نمی‌کند کِی  یا کجا؟

چه توی بازار رضای مشهد باشی میان یک‌عالم زانو و چادرمشکی؛ چه توی خانه‌ی خودت بین صورت‌های آشنا.

وقتی گم می‌شوی چیزی را  توی دل خودت گم می‌کنی که تا پیدا نشوی، برنمی‌گردد سر جایش.

من چیزی توی دلم  کم  دارم.  سال‌هاست که جایی توی دلم خالی است.

یک‌جایی توی این سال‌ها «بیتا» را، بیتای واقعی را  گم کرده‌ام و همه‌اش خواسته‌ام کاری کنم برایش. خواسته‌ام درسی بخوانم که او می‌خواسته یا کاری بکنم که او دوست داشته.

ولی او  هیچ‌وقت نبوده  تا خیالم را راحت کند که انتخاب درستی کرده‌ام.

کاش می‌شد برای گم‌شدن خودمان به روزنامه آگهی بدهیم. و عکسی از قدیم خودمان را ، عکسی که  وقتی نگاهش می‌کنیم مطمئن هستیم خودِ خودمان است، ضمیمه‌اش کنیم و به یابنده هم وعده‌ی مژدگانی بدهیم.

اصلاً تا ابد  غلام حلقه‌به‌گوش یابنده‌مان شویم. 

آن‌وقت می‌توانیم نفس مانده توی سینه‌مان را  بیرون بدهیم و بگویی من این‌کاره‌ام.  یا فلان درس را خواند‌ه‌ام چون عاشقش  بودم.

یا حتا با اطمینان بگوییم می‌خواهم در آینده فلان کار را بکنم.

چه‌قدر خوشبختند آن‌ها که خودشان را دارند.

HICHVAGHT

برگرفته از رمان «هیچ‌وقت» نوشته‌ی «لیلا  قاسمی»

نشر  زاوش – چاپ اول –  زمستان 1392

مطالب مرتبط

یک دیدگاه در “هیچ‌وقت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *