«عقل» ما + «آرزوهای» ما

این ناراحتی‌های روانی اگر هزار بدبختی داشته باشند، اما یک حسن هم دارد و آن این‌که ناخودآگاه مجبور می‌شوی روی برخی چیزها تمرکز کنی.

مثلاً چند وقت پیش داشتم به یک موضوعی فکر می‌کرد.

این‌که روانپزشک‌ها و مشاوران روانی خیلی دوست دارند به ما بیاموزند که:

آن‌چه را که «می‌خواهیم« در قالب «هست» بپنداریم؛

و آن‌چه را که «آرزو» داریم در زمره‌ی «امور محتمل» بدانیم!

دقت کنید:

خواستن = هست

آرزو = محتمل

اما وقتی دقت کنیم، متوجه می‌شویم که ابن کار از نظر عقل سالم‌اندیش، همچین هم درست نمی‌تواند باشد.

می‌خواهم بگویم مگر غیر از این است که همه‌ی ما یا آرزوی «پول» داریم یا «مقام»؟

و مگر غیر از این است که بیش‌تر ما، این دو فاکتور را نداریم؟

در غیر این صورت، چه کسانی جز تیمارستان‌نشین‌ها ممکن است به این آگاهی نرسیده باشند؟

آیا به‌خاطر همین هویت‌های زیاده‌خواهانه‌ی ما نیست که داریم دائم دست‌و‌پا می‌زنیم؟

جایی دیدم که می‌گفت اگر به دو عامل «عقل» و «تجربه» باور داشته باشیم، آن‌وقت به راحتی و به درستی می‌فهمیم که «در کف شیر نر خونخواره‌ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای»

البته یک حالت دیگر هم داریم و آن این‌که با خودمان قرارداد داشته باشیم که از این دو عامل، کمکی نگیریم (از شما چه پنهان؛ من که نتوانستم)

محتویات فیس‌بوک و سایت های دوستان را که مطالعه می‌کنم،  کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که این واقعاً خیلی‌ها مثل من  دارند به این نتیجه می‌رسند که جدال واقعاً بی‌فایده است.

حالا بیائیم کمی  به اطراف‌مان نگاه کنیم. چند درصد از رفتارهای انسان مدرن «عقلی» است؟

اصلاً این خوش‌بینی‌های ما (از هر نظر سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و …)؛ چند درصدش عقلی است؟

چه‌قدر از این امید … ترغیب … ابهام … تخیل … اعتماد به نفس و از این قبیل رفتارهای ما را می‌توان با استفاده از ابزار «عقل» توجیه کرد؟ این‌ها اصلاً عقلی هستند؟

حالا بیایید منصف باشیم. به نظر شما بدون این «بی‌عقلی‌ها» آیا می‌توان زندگی کرد؟

این‌جاست که می‌گویند «زندگی در تنگناهای عقلانی به‌شدت دشوار است». به قول یکی از دوستان این‌که انتظار هم داشته باشی این عقل لامصب بخواهد نقش ماشین‌حساب را هم برایت بازی کند!!

یکی هروئینی است و بدبخت است.

یکی  همه‌ی رگ‌های قلب‌اش بسته است و بدبخت است.

یکی دچار بی‌خوابی و کم‌خوابی است و بدبخت است.

خب! یکی هم گرفتار عقل  است و بدبخت است.

راست‌اش وقتی دقیق‌تر نگاه می‌کنم، به نظرم می‌رسد که هرچه لذت در این دنیا بردیم  و یا می‌توانستیم ببریم و قدرت‌اش را نداشتیم؛ یک‌جورهایی برچسب «غیرعقلانی» داشته‌اند.

شاید به خاطر همین باشد که بعضی‌ها خودشان را خلاص می‌کنند و  می‌گویند که «این عقل لعنتی آمده که ما را از لذت‌بردن محروم کند».

بعدش برای آن‌که از شر «عاقل‌ها» در امان باشند، مجبور می‌شوند یک دلیل عقلانی برای آن بتراشند.

حالا اگر «غیرعقلانی» هم نباشد، یک بدبختی دیگر مطرح می‌شود که به قول خودمان، همان «غیرشرعی» بودن است که قوز بالای قوز است.

  حاشیه‌ی مهم‌تر از متن

همه‌‌ی این‌ها را گفتم؛ اما دوستی داریم که وقتی با او در همین زمینه صحبت کردم، حرف‌هایی زد که  مثل یک سطل آب یخ رویم فرود آمد و خشک‌ام زد.

می‌گفت:

انسان‌هایی هستند که اصولاً آرزویی ندارند.

امید به زندگی‌شان؛ تا پایان روز جاری است.

آرزوهایشان زیاد رشد نمی‌کند و اساساً دست‌و‌پا نمی‌زنند که به آرزویی برسند.

این‌ها دست‌و‌پا می‌زنند که فقط نفس بکشند…

دست‌و‌پا می‌رنند که زنده بمانند؛ نه این‌که به آرزویی برسند.  نه! چون مجبورند که زنده بمانند.

بعد گفت:

می‌بینی!  آرزوها می‌توانند چه‌قدر کوچک باشند و دست‌یافتنی.

آن‌قدر کوچک که حتی عقل را هم به زحمت نمی‌‌اندازند.

این دوست‌مان قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفت و گفت:

همه‌ی این‌هایی که تو گفتی؛ درست.

اما اگر به روش من عمل کنی، این‌قدر احساس سبکی می‌کنی که انگار رها هستی.

بعدش نسبت به تمام رویدادهایی که برایت اتفاق می‌افتد، حس «خوش‌بینی» پیدا می‌کنی.  انگار اون اتفاقات، درست همان چیزهایی است که  سال‌ها انتظارش را می‌کشیدی…

خودتان انصاف بدهید که طرف مغلوبه‌ی این بحث، کدام‌مان بودیم؟

من؟ یا این دوست‌مان؟

 ٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪

پی‌نوشت مرتبط از همین سایت:

بلوغ رابطه (+)

مطالب مرتبط

یک دیدگاه در “«عقل» ما + «آرزوهای» ما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *