... فقط نگاه کرده. نگاه و دیگر هیچ. و بعد گوش داده به صدای جویباری که از جایی دور میآمده انگار. درست در همین وقت بوده که صدای شما را شنیده.
تو خندیدهای همچون مادیان سرمستی که در علفزاران تا کمر رستهی بهار، به تاخت بدود.
و آن مرد دنبالت دویده و تو اما رمیدهای. او مرد ترکهای خوشپوشی بوده با موهای دراز و چشمانی بهغایت روشن.
تو دستات را، دست نازک و سفید با سرانگشتان بلندت را گذاشتهای روی سینهات و نفسنفسزنان گفتهای: خیلی خستهم. دیگه دنبالم نکن
مرد، چشمی به انارهای باغ و چشمی به قامت بلند و عرقکردهی تو، دست دراز کرده، اناری چیده، داده به تو، و صاحب آن چهرهی خاکآلود پراشک نفهمیده که تو چرا عینهو پوست انار، سرح شدهای و شرم کردهای.
همین که خواسته دست بیندازد روی شانههای تو، زلزدهای به روبهرو و تازه دیدهای در عمق تابلوی سبز و سرخ برگ و انار، پسری مات شما را مینگرد، بیحرف، بیحرکت.
پسرک، انگار که باز بادی آمده که بادباکاش را برباید، بغض کرده. تو دست مرد را کشیدهای و با خود به خلوت دور و تاریک باغ بردهای که تنهای تنها باشید.
پسرک من بودم و مادیان تو، و ضعیفه آن مردک ریقو که بعدها شوهرت شد و تو را به روزی نشاند که بعد این همه سال، من به حال و روزت گریه کنم و بخواهم که همهچیز را از نو شروع کنیم…
برگرفته از مجموعهداستان «اسبی برای مردن».
نوشتهی آقای محمدعلی دستمالی
نشر افراز – چاپ اول – 1389
وبلاگ آقای دستمالی: اینجا