من نویسندههای ناشناس را بیشتر دوست داشتم، چون خودم یکی از آنها بودم. دنیای آنها به من نزدیکتر بود.
از نویسندگان شناختهشده خوشم نمیآمد که ناشناختهها را وسیله میکردند تا خودشان را به رخ بکشند.
و اگر از تو تعریف میکردند، شفاهی بود و کلمهای از تو در جایی مکتوب نمیکردند. فقط ذکر خیری برایت کنار میگذاشتند که دلت را به دست بیاورند. چون مطمئن بودند حرفهایشان جایی درز نمیکند تا زیر سؤال قرار بگیرند.
آنها نویسندههای ناشناخته را آدمهای دستدومی میدیدند که به این دلجوییها احتیاج دارند.
برای محبوبیت بیشتر، تقدیمنامههای دهنپر کن صادر میکردند. واژههای دروغ را بیدریغ نثارزن و بچههایشان میکردند…..
در پشت این واژههای امن پناه میگرفتند. من بعضیها را که سر زبان افتاده بودند، خیلی خوب میشناختم. در محفل خصوصی با تو گرم میگرفتند و صمیمی میشدند. برایت مایه میگذاشتند و از داستانت تعریف میکردند.
آن وقت نویسندهی ناشناخته اگر شکستخورده و خام بود، به این و آن بد و بیراه میگفت تا جای خود را بیشتر باز کند.
ولی من فریب حرفهایشان را نمیخوردم. … خیال میکردند نویسندهی ناشناخته و شکستخورده این چیزها را درک نمیکند.
جهان آنها، جهان جارزدن بود…
برگرفته از مجموعه داستان «اشتباه قشنگ». نوشتهی آقای «مجید دانشآراسته».
نشر افراز
یهو بی خبر…
[پاسخ]
جالب بود
[پاسخ]